Thursday, February 14, 2013

جنگ جهانی چهارم ، ابزارها و آماجها-بخش سیزدهم ،اسپانیا در آتش و خون



بيژن نيابتی                                                            bijanniabati@hotmail.com
                                                                                                          25 بهمن 1391


جنگ جهانی چهارم ، ابزارها  و آماجها



بخش سیزدهم ، اسپانیا در آتش و خون



در گوشه دیگری در اروپای میانه دو جنگ جهانی ، یعنی در اسپانیای دهه سی میلادی نیز نبرد دیگری بر سرهژمونی در جریان است . نبردی که بر زمینه خلاء قدرتی که حاصل جنگ جهانی اول در اروپا است در همه جا جریان دارد . این کشور که زمانی نه چندان دور درقرن شانزدهم میلادی صاحب بیشترین مستعمرات تاریخ بوده و به همراه امپراتوری قدرتمند عثمانی بر بخش بزرگی از کره خاکی حکومت می کرده است ، اینک درمانده  وغوطه ور در بحرانهای مداوم اقتصادی و شکستهای پی در پی نظامی  دست و پا می زند. درمستعمرات اسپانیا در آفریقای غربی سلسله جنگهایی که با"جنگ اول ریف" در 1893 آغاز می گردد در ادامه خود در1898، به مستعمرات اسپانیا در آمریکای لاتین یعنی مهمترین وحیاتی ترین بخش ازمستعمرات این کشور گسترش می یابد. در این سال اسپانیا درجریان جنگ با آمریکای شمالی بجز بخشهای اندکی ، تمامی مستعمرات خود در امریکای لاتین را از دست می دهد. ایالات متحده که تا این زمان و البته براساس منافع سیاسی و اقتصادی خود ، تنها شورشیان محلی را در مقابل اشغالگران اسپانیایی حمایت می کرده است ، با ورود به یک جنگ رودررو موفق می شود که کوبا و پورتوریکو را در آمریکای لاتین و فیلیپین را در خاور دوراز دست اسپانیا خارج کرده و به مستملکات خود بیفزاید . تبعات مادی و روانی این شکستها بر ذهنیت اجتماعی تا بدان حد است که درتاریخ این کشوراز آن به مثابه "فاجعه 98" یاد می شود. تاثیرات این فاجعه آنچنان عمیق است که بدنبال خود نسلی از شاعران ، نویسندگان و هنرمندانی را برجای می گذارد که در تاریخ این کشور به "نسل نود و هشتیها" معروف می شوند. این شکست تاثیرات بلافصل خود را بر گرایشات سیاسی اسپانیا نیز برجا می گذارد. راست را وحشی تر و"فالانژ"ترکرده و به تمایلات آنارشیستی در چپ اسپانیا دامن می زند . قدرت آنارشیسم  در کمتر کشوری در اروپا به اندازه اسپانیای سالهای آغازین قرن بیستم میلادی است . اسپانیا یگانه کشوری در جهان است که آنارشیستها تا مرحله تشکیل دولت نیز پیش می روند .



بدین ترتیب در آستانه ورود اسپانیا به قرن بیستم میلادی ، موضوع مستعمرات در راس مسائل و معضلات این سرزمین قرار می گیرد. مستعمراتی که دیگر بجز مراکش و صحرای غربی و بخشهایی از گینه درشمال غربی آفریقا ، درهمه جا و برای همیشه ازدست اسپانیا خارج می گردند . درطول جنگ جهانی اول اسپانیا اعلام بی طرفی می کند . در این سالها با صدورمواد خام به قدرتهای متخاصم سود سرشاری نصیب سرمایه داری این کشورمی شود ، سودی که البته مردم عادی درآن کمترین سهمی ندارند . معضل مراکش و نارضایتی های اجتماعی همچنان روی دست دولتهای اسپانیا سنگینی می کند . همزمان با کودتای نظامیان در 1917 ، اعتصابات گسترده کارگران بویژه در بارسلون پایه های رژیم را به لرزه درمی آورد. سال 1921 بدنبال یک شکست فاجعه آمیزنظامی درمراکش طی سلسله نبردهایی با طوایف ریف به رهبری عبدالکریم ، یک قلم ده هزار سرباز اشغالگر اسپانیایی قتلعام می شوند .



تا مقطع سال 1923، 23 دولت ناکارامد می آیند و می روند تا آنکه سرانجام زمینه های سیاسی و اجتماعی برای به قدرت رسیدن یک دیکتاتوری نیرومند آماده می شود. در 13 سپتامبر 1923 ، با یک کودتای نظامی ، دوران دیکتاتوری مطلق العنان ژنرال "میگِل پریمو دِ ریورا" Miguel Primo de Rivera با تأیید و حمایت آلفونس سیزدهم پادشاه اسپانیا آغاز می شود . اولین کاردیکتاتور اِلغای قانون اساسی مشروطه سلطنتی مصوب سال 1876 است . ژنرال در ضمن ، حمایت چپ و راست اسپانیا را نیز با خود دارد. حکومت او اگرچه از ابتدا قراراست حکومتی موقت باشد با اینحال تا هفت سال دیگرادامه می یابد تا آنکه ابعاد بحران عظیم اقتصادی سال 1929 گریبان او را نیز می گیرد . گسترش نارضایتی ها و بالا گرفتن اعتراضات گرسنگان و بیکاران و سلب حمایت ارتش ، ریورا  را  وا می دارد تا در 28 ژانویه 1930 استعفا دهد. جای او را  ژنرال جنایتکاردیگری می گیرد که یک قلم هزاران مراکشی را به انتقام شکست 1921 با استفاده غیرقانونی ازگاز قتلعام  کرده است .



ژنرال "داماسو برنگوئر"  BerenguerDámaso  با وعده برگزاری انتخابات آزاد حکم نخست وزیریش را از پادشاه دریافت می کند . حمایت بی قید وشرط آلفونس سیزدهم از ژنرال ریورا در دوران دیکتاتوری هفت ساله اش جای تردید برای کسی بجا نمی گذارد که بدنبال این "انتخابات آزاد" برای ادامه حیات سلطنت دیگر شانسی متصور نخواهد بود . همینطورهم می شود .  درانتخابات 12 آپریل 1931، نیروهای مترقی وابسته به طیف جمهوریخواهان علیرغم عدم دسترسی به تمامی حوزه های انتخاباتی برنده می شوند . پادشاه کشور را ترک می کند بی آنکه از مقام خود صرفنظر کند .  دو روز بعد یعنی در 14 آپریل 1931، یکی اززمینداران بزرگ اسپانیا ، "نیسِتو آلکالا سامورا" Niceto Alcalá  Zamora  جمهوری دوم اسپانیا را اعلام می کند. اعلام جمهوری  و دولت جدید حمایت اجتماعی گسترده ای را بدنبال دارد. درشرایطی که یک جمهوری خواه لیبرال بنام "مانوئل آسانیا" Manuel Azaña در راس ائتلافی از احزاب جمهوریخواه متمایل به چپ به انضمام حزب سوسیالیست کارگری مسئولیت تشکیل دولت را برعهده دارد ، خود سامورا  در10 دسامبر 1931 بعنوان اولین رئیس جمهور اسپانیا سوگند یاد می کند. درقانون اساسی جدیدی که درهمین سال تصویب می شود برای اولین بار به زنان اسپانیا حق رای داده  می شود . حزب کمونیست اسپانیا براساس مصوبه کنگره ششم کمینترن در 1928 مبنی برعدم همکاری با جریانات چپ میانه  و سوسیال دمکراتها  و حتی سوسیالیستها که از آنان به مثابه سوسیال فاشیستها یاد می کند ، در ائتلاف جمهوریخواهان شرکت ندارد. به این مقوله  در سطور آینده بیشترخواهم پرداخت. در آگوست 1932 اولین کودتا علیه جمهوری نوپا توسط  ژنرال "خوزه سان خورخو" Sanjurjo josé صورت می گیرد که ناموفق می ماند. اعتصابات کارگری گسترده ای که عمدتا توسط آنارشیستها سازماندهی شده اند ، مهمترین عامل شکست کودتایی است که از آغازهم بسیار بد سازماندهی شده بود.



1

سال 1933 سال عروج راست در اروپاست . تعادل قوا با تصاحب مسالمت آمیز قدرت سیاسی در آلمان توسط ناسیونال سوسیالیستها بهم می خورد . درهمین سال همین روند در اسپانیا نیز ظرف مدت کوتاهی تکرار می گردد . در انتخابات 1933، ائتلاف راست میانه به رهبری "آلِخاندرو لِرّو" Alejandro Lerroux  برنده شده  و زمام  جمهوری نوپای اسپانیا  را  بدست می گیرد. از اولین اقدامات دولت جدید ملغی کردن رفرمها و عفو کودتاچیان است. ژنرال کودتاچی "سان خورخو" و همدستانش همگی از زندان آزاد می شوند . نیروهای چپ و لیبرال ، لغو رفرمها و فشارهای دولت جدید علیه کارگران را به مثابه اعلان جنگ تلقی می کنند . در اکتبر 1934 ، سوسیالیستها و دولت خود مختار در کاتالونی فراخوان به قیام می دهند . در ادامه برعلیه دولت دست راستی شورشهای متعددی توسط نیروهای چپگرا سازمان داده می شود و دولت محلی کاتالونی در بارسلون اعلام استقلال می کند. عدم آمادگی قیام کنندگان و مهمترازهمه خودداری آنارشیستها یعنی قدرتمندترین نیروی چپ اسپانیا دراین سالها از تایید و حمایت از حرکتی که براه افتاده است ، قیام را با شکست مواجه می کند .



                                              

                      Manuel Azaña                        Niceto Alcalá  Zamora                  Miguel Primo de Rivera



در شرایطی که راست اسپانیا هر روز متحدتر و سازمانیافته تر می شود ، چپ جامعه مثل همیشه درگیر وغوطه ور در تضادهای درونی خود دست وپا می زند  و سنگرهای خود را یکی پس از دیگری از دست می دهد. یکی ازمهمترین شورشهای این سال توسط  کارگران معادن ذغال سنگ  و راه آهن  آستوریا  در اکتبر 1934 صورت می گیرد . این شورش مسلحانه که در زیرچتر"آلیانس کارگری" متشکل ازسندیکاهای سوسیالیستی و آنارشیستی و حمایت هواداران حزب کمونیست اسپانیا صورت می گیرد ، توسط نیروهای "لژیون خارجی اسپانیا" بشدت هرچه تمامترسرکوب می گردد . تنها درظرف دوهفته چیزی میان دو تا سه هزارنفرجان خود را از دست داده  و هزاران نفردستگیرمی شوند. این سرکوب وحشیانه برای اولین بارچهره ای را درمیان طیف راست این کشور مطرح می سازد که در آینده ای نزدیک سرنوشت نردیک به چهار دهه از تاریخ معاصر این گوشه از جهان را در راس یک دیکتاتوری  سفاک رقم خواهد زد. فرمانده لژیون خارجی اسپانیا ، ژنرال "فرانسیسکو فرانکو".



"فرانسیسکو فرانکو"  Francisco Franco 



فرانکو در4 دسامبر1892 در گالیسیا از پدری بنام نیکولاس و مادری بنام ماریا متولد می شود . پدرش افسر نیروی دریایی اسپانیاست . او خود نیز در سن پانزده سالگی وارد آکادمی نظامی شده  و سه سال بعد به مستعمرات اسپانیا در مراکش اعزام می گردد . بدلیل موفقیت در سرکوب شورشهای محلی بویژه شورش قبائل ریف ، از سوی آلفونس هشتم پادشاه وقت اسپانیا در 23 سالگی به عنوان جوانترین افسر ارتش بدرجه سرگردی ارتقاء می یابد . در 1922 در سن سی سالگی به فرماندهی لژیون خارجی اسپانیا منصوب شده و درسال بعد هم با "کارمِن پولو" Carmen Polo ازدواج می کند . شاهد ازدواج آنها کسی نیست جز شخص پادشاه آلفونس . این زن درسالهای حاکمیت فرانکو نقش عمده ای درسیاست اسپانیا بازی خواهد کرد. در 1926 فرانکو به عنوان جوانترین ژنرال در کل اروپا ترفیع درجه می یابد و سال بعد نیز فرماندهی عالیترین آکادمی نظامی اسپانیا در ساراگوسا نیر به او واگذار می گردد. این آکادمی چهار سال بعد با تاسیس جمهوری دوم اسپانیا و بدستور مانوئل آسانیا وزیر جنگ وقت و نخست وزیر بعدی تعطیل می شود . فرانکو به عنوان فرماندار نظامی ابتدا به لاکرونیا  و سپس به بالِه آرن  فرستاده می شود. یکسال پس ازسرکوب خونین کارگران معدن آستوریا ، نهایتا در 1935 و به فرمان "خوزه ماریا خیل روبله" وزیردفاع وقت در دوران حاکمیت ائتلاف راست  به سِمَت فرماندهی کل نیروهای مسلح اسپانیا منصوب می گردد .



با پیروزی نسبی جبهه خلق در انتخابات 17 فوریه 1936، یکبار دیگر مانوئل آسانیا که اینبار نیز در جایگاه رهبری ائتلاف جمهوریخواهان دولت جدید را تشکیل داده است ، فرانکو را از فرماندهی ارتش برکنار و به عنوان فرماندار نظامی به جزایر قناری می فرستد. بدین ترتیب فرانکو عجالتا ازمراکز قدرت دور می شود ، دورشدنی که البته چندان بدرازا نمی کشد . پیروزی جبهه خلق مورد پذیرش راستهای اسپانیا قرار نمی گیرد و آنها جمهوریخواهان را متهم به تقلب در انتخابات فوریه می کنند . از این مقطع ترورهای سیاسی از هر دو سو در دستور کار قرار می گیرد. روند این ترورها نهایتا در13 ژوئیه 1936 با قتل یکی از رهبران اپوزیسیون سلطنت طلب بنام "خوزه کالوو سوتِلو" José Calvo Sotelo وارد یک نقطه عطف تاریخی می شود .



سوتِلو پیش ازاین متهم شده بود که فرمان قتل دو تن از افسران گارد جمهوری خواه را صادر کرده است . قتل سوتلو که ظاهرا توسط شبه نظامیان سوسیالیست وهمکاری پلیس امنیتی جمهوری صورت گرفته است ، تضاد میان چپ و راست را سرانجام به تعارض می کشاند . مراسم پرجمعیت تشییع جنازه سوتلو که به تظاهرات قدرتمندی علیه دولت چپگرایان تبدیل شده است ، فرماندهان ارتش را تشویق به یک واکنش نظامی می کند . در17 ژوئیه 1936 یک شورش نظامی ابتدا در مِلیا و بلافاصله متعاقب آن در مستعمرات صورت می پذیرد . فرانکو در 19 ژوئیه  با یک هواپیمای شخصی به مراکش می رود و فرماندهی سپاه آفریقا را برعهده می گیرد. شورش بسرعت به سرزمین اصلی سرایت می کند ، اگرچه هنوز شهرهای بزرگ همچنان جمهوریخواه باقی مانده اند . اسپانیا در آستانه ورود به یک جنگ داخلی خونین قرارگرفته است .



2

جنگهای داخلی اسپانیا (1936ـ 1939)



درهمان روزهایی که ناسیونال سوسیالیستها در آلمان خود را برای برگزاری یکی از بزرگترین نمایشات تبلیغاتی خود یعنی بازیهای المپیک 1936 آماده می کنند و همه چشمها به برلین دوخته شده است ، دراسپانیا کلید یک نبرد خونین بر سر هژمونی زده می شود . نبردی ایدئولوژیک که بیش از آنکه ماهیتی ملی داشته باشد ، انترناسیونالیستی است . اسپانیا در طول سه سال جنگ داخلی خود به واقع آینه ای است از هرآنچه که در صحنه تعادل قوای پسا جنگ اول در جهان آنروز جریان دارد.



در این آینه می توان آثار صف بندیهای نوین جهانی متعاقب پیمان ورسای را مشاهده کرد . تصادفی نیست که دولت انگلستان به مثابه مقتدرترین دولت اروپایی تنها به تماشای آنچه که در اسپانیا می گذرد نشسته است . تصادفی نیست که ائتلاف "جبهه خلق" درفرانسه برهبری لئون بلوم ، دست یاری طلبی ائتلاف "جبهه خلق" در اسپانیا را فریبکارانه پس می زند و همچون انگلستان به نظاره می ایستد. در ورسای قرار بر این بود که درنظم نوین جهانی ، آقایی ایالات متحده بر جهان برسمیت شناخته شود . مافیای یهود که اینک به آقا و ولینعمت سابق خود یعنی دولت فخیمه پشت کرده و خنجرخیانتش را بر پشت او نشانده است با تمام قوا در پی آنست که قاره جدید را به هربهایی تبدیل به پایگاه نوین "کلان سرمایه داری مالی"  و نقطه پرشی برای تحقق "حکومت واحد جهانی" بنماید . او مدعی است که "سرزمین موعود" همین سرزمین است .



تصوراینان چنین بود که جنگ جهانی چنان دماری از قدرتهای اروپایی و در راس آنها ابرقدرت انگلیس در خواهد آورد که دیگر تا مدتهای مدید کمر راست نخواهند کرد . فضای پس ازجنگ  و وضعیت دهشتناک اروپا نشان داد که دراین تحلیل چندان به خطا نیزنرفته بودند . قدرتهای اروپایی که چهارسال پیاپی به پاره پاره کردن یکدیگر اشتغال داشته اند ، اینک با کیسه های خالی و تا گردن مقروض به ایالات متحده ، چاره ای جزتسلیم هم نخواهند داشت. بویژه آنکه هنوز مُهر و امضای قرارداد خاتمه جنگ جهانی خشک نشده به ناگهان خود را مواجه با تهدید انقلاباتی می بینند که عمدتا توسط "پرولتاریای یهود" نیز هدایت  و سازماندهی می شوند . با اینحال آنها در رابطه با عزم جزم انگلستان و امکانات و پتانسیلهای روباه پیر اشتباه محاسبه دارند . برینانیای کبیر تسلیم نمی شود و حاضر به واگذاری هژمونی نمی گردد. شرح مفصل آنرا پیشتر در بخش سوم کتاب حاضر تحت عنوان "صلح مُسلح" داده ام . بدینترتیب معادله قدرت در ورسای تعیین تکلیف ناشده باقی می ماند و مدار تعادل قوا در نظم نوین همچنان میان واشنگتن و لندن بسته می شود .



ده سال پس از ورسای درسال 1929 یک زورآزمایی دیگر در این راستا صورت می گیرد . کودتای هدایت شده توسط "سرمایه متمرکزیهود" که در وال استریت و تحت رهبری "بانک مرکزی آمریکا" موسوم به  Federal reserve  کلید خورده است ، کمر اقتصاد جهانی را شکسته و برای اولین باردرتاریخ نظامهای سرمایه داری ، حاکمیت کلان سرمایه مالی انگل و فراملیتی را بر بخشهای دیگرسرمایه داری تثبیت کرده و رقبای  خود را یکی  پس از دیگری ازمیدان بدر می کند . در بخشهای آتی جداگانه به پدیده "فدرال رزرو" که تماما تحت کنترل "سرمایه متمرکزیهود" و برفراز دولت و نهادهای قدرت در ایالات متحده عمل می کند ، خواهم پرداخت  .



روی کارآمدن ناسیونال سوسیالیستها در آلمان که  پنهان و آشکاراز حمایت ضمنی  سرمایه متمرکزیهود  و بویژه استقبال جنبش صهیونیستی برخوردار بوده ، یک اشتباه محاسبه دیگر کلان سرمایه مالی است که بهای آن به مراتب بیشتر از اشتباه محاسبه اولی و بسا سنگین تر و فاجعه آمیزتر می باشد. در تحلیل آنان کارکرد "ناسیونال سوسیالیسم مطلوب" تنها ایجاد فضای رعب  و وحشت دراروپا درجهت وادار کردن"توده های يهود" به مهاجرت اجباری به "سرزمين موعودِ توده ها" یعنی فلسطین و انتقال جبری "سرمايه های غيرمتمرکزيهود" به "سرزمين موعودِ سرمایه ها" یعنی ايالات متحده  می باشد . اولی برای پایه ریزی دولت یهود ازنان شب واجب تر است و دومی برای پی ریزی وتثبیت ابرقدرت نوین . آری کارکرد واقعی "نازیسم مطلوب" تنها تنگ کردن فضای تنفسی و حياتی اين "توده ها" و آن "سرمايه ها" است و نه بیشتر! به عقل کسی خطور نمی کرد که نازیها بتوانند خود را در قدرت تثبیت کنند. از آن بیشتر" نظم نوین جهانی" را نیزعلنا به زیر علامت سوآل ببرند. ازاینهم مهمتر به سمت خلع ید از سرمایه یهود در اروپا نیز خیز بردارند. این دیگربخشودنی نبود !



این دو اشتباه محاسبه در رابطه با انگلستان و آلمان سبب می شود "کلان سرمایه مالی" که برای اولین بار در تاریخ آمریکا نماینده خود یعنی روزولت را نیز برسرکار آورده است ، با تمام قوا بدنبال کشاندن انگلیس به جنگ علیه آلمان باشد . اما دولت بریتانیا که سالهای بسیار خود ، ولی نعمت و صاحبخانه این مافیا بوده و با شیوه ها و سبک کارهای آن بخوبی آشنایی دارد دراین دام نمی افتد و تا آخرین لحظه ازتقابل نطامی با آلمان نازی خودداری می کند. از سوی دیگر فعالیتهای گسترده ای از سوی محافلی در آلمان و انگلستان جریان دارد تا با اتحاد میان این دو کشور، هم  جایگاه بریتانیا به مثابه ابرقدرت تثبیت شود و هم نیازهای آلمان در رابطه با نیاز به "فضای حیاتی" و گسترش در شرق تأمین گردد و هم مونوپول مالی از چنگ یهودیت بین المللی خارج گردد . سفرحیرت انگیز "رودولف هِس" معاون هیتلر در بحبوحه جنگ به انگلستان که منجر به دستگیری و زندانی شدنش تا آخرعمرمی گردد ،ادامه همین تلاشهاست. آنچه که بعدها به "سیاست مماشات" Appeasement  شهرت می یابد انعکاس این تضاد منافع است.




دربطن تضاد میان انگلیس با آمریکا بر سرهژمونی  و بر زمینه تهدید مستقیم انقلابات بلشویکی در اروپا ، پدیده نوینی در این قاره شکل می گیرد بنام "توتالیتاریسم" . این پدیده  که خود را در میانه دو جنگ جهانی تثبیت می کند ، حکومتهای  تمامیت خواهی را شکل می دهد که غیرسلطنتی هستند . یعنی حتی در تک نمونه ایتالیا هم که شاه همچنان بر سر جای خود می ماند ، نه سلطنت "ویکتورامانوئل" که فاشیزم "ایل دوچه" حاکم مطلق است. این توتالیتاریسم خود را درمحتوا  در دو ایدئولوژی  چپ استالینیستی  و  راست ناسیونال سوسیالیستی  و در شکل  درچهارنمود کمونیسم ، نازیسم ، فاشیزم  و فالانژیسم  نشان می دهد. بعبارت دیگرعلیرغم تفاوتهای بعضا فاحش محتوایی میان نظامهای فوق تا آنجا که به شیوه های اِعمال حاکمیت ، مقوله حکومت



3

تک حزبی و بویژه سبک برخورد با غیرخودی ها برمی گردد  ازیک خانواده اند. اسپانیای دوران جنگهای داخلی ، درشرایطی که دنیای سرمایه داری به نظاره نشسته است ، صحنه خونین جدال و رقابت میان همین ایدئولوژیهای توتالیتر می باشد .



در اینجا جبهه متحد فالانژیسم ، فاشیزم ، ناسیونال سوسیالیسم  و کلیسا در راست در مقابل جبهه نامتحد استالینیسم ، سوسیالیسم  و آنارشیزم  در چپ و لیبرالیسم  جمهوریخواه  درمرکز صف آرایی کرده اند. هرچه راست متحدتر و به تبع آن هارترمی شود ، چپِ پرولتری (همانگونه که امروز) همچنان اسیر دعواهای هژمونیک در درون خود می باشد . همانطور که قبلا اشاره کردم  تا پیش از 1934 ، کمونیستها نه تنها وارد ائتلاف با احزاب دیگر نمی شدند که اتحاد عمل در کادر نیروهای درون جنبش کارگری را نیز با سوسیال فاشیست خواندن آنان عملا غیرممکن می دانستند . این سیاست در فرانسه و در 1934 کنار گذاشته می شود  و کمونیستها موفق می شوند اگرچه تحت رهبری یک "سوسیال فاشیست سابق" یعنی لئون بلوم ، با این حال دولت "جبهه خلق" را  تشکیل دهند . از این نقطه ، چرخشی هرچند ناپایدار درمیان چپ اروپا صورت می گیرد که تاثیرات خود را دو سال بعد با پیروزی جبهه خلق در انتخابات اسپانیا هم نشان می دهد .



جبهه خلق ـ انترناسیونال سوم



ششمین کنگره انترناسیونال سوم که در فاصله 13 ژوئیه تا اول سپتامبر 1928 در مسکو تشکیل می شود با طرح تِز سوسیال فاشیزم ، کل احزاب سوسیال دمکراسی موجود را همعرض بورژوازی و فراتراز آن به مثابه "دشمن اصلی" قلمداد کرده و به مرزبندی قاطع با تمامیت گرایشات"غیرکمونیستی"درمیان نیروهای کارگری فراخوان می دهد. در این رابطه سخنرانی افتتاحیه "اِرنست تِلمان"  Ernst Thälmann رهبری وقت حزب کمونیست آلمان در این کنگره  بوضوح تمام تفکر حاکم بر کمینترن و به تبع آن سیاست احزاب عضو  در این مقطع تاریخی را نشان می دهد . او از جمله چنین می گوید :



" سوسیال دمکراسی ضدانقلابی در جنگ علیه اتحاد شوروی خود را تماما با بورژوازی کاپیتالیستی یگانه کرده است و هِرمان مولر صدراعظم سوسیال دمکرات رایش تمام هم و غم خود را مصروف آماده سازیهای جنگی علیه کشور شوراها می کند". تِلمان ، رسما دولتهای سوسیال دمکرات اروپا را "خائنین به سوسیالیسم" خوانده  و  خواستار بسیج توده های پرولتاریای اروپا در راستای ساقط کردن دولتهای مذکور می شود.



این تِز که در یک تقابل آشکار با مصوبات کنگره 3 و 4 کمینترن مبنی بر ضرورت تشکیل "جبهه واحد" در میان جریانات کارگری بود ، در عمل امکان هرگونه مشارکت سیاسی احزاب کمونیست عضو کمینترن در ساختار سیاسی کشورهای مربوطه را از آنان سلب کرده و احزاب فوق را درشرایط  یک ایزولاسیون خودساخته به حاشیه معادلات قدرت در جوامع خود می راند. در این شرایط احزاب مذکورعلیرغم شرکت در انتخابات سیستمهای سرمایه داری موجود که بعضا آرای بسیاری را نیز مثل نمونه فرانسه و بویژه آلمان نصیب خود می کنند ، بدلیل حاکمیت تِز سوسیال فاشیزم همواره خارج چرخه قدرت می مانند . بحران عظیم اقتصادی در1929 و فاجعه فقروبیکاری گسترده متعاقب آن سبب یک چرخش به چپ اجتماعی و رادیکالیزاسیون گسترده درمیان طبقه کارگر کشورهای صنعتی و به تبع آن قدرتگیری کم سابقه احزاب کمونیست عضو کمینترن می گردد . برای نمونه تعداد اعضای حزب کمونیست آلمان که در سال 1928 ، بالغ بر 133 هزار و تعداد آرای انتخاباتیشان 3,2 میلیون می باشد تا سال 1932، به 250 هزارعضو و شش میلیون رای قد می کشد . قد کشیدنی که البته چیزی نصیب حزب کمونیست نکرده و تغییرچندانی درمعادله قدرت ایجاد نمی کند . کمونیستها ناتوان از ائتلاف با سوسیال دمکراتها و احزاب مرکزگرا به نظاره قدرتگیری ناسیونال سوسیالیسم بسنده می کنند .



درفرانسه اما مسیردیگری رفته می شود. حزب کمونیست فرانسه به رهبری "موریس تورز" Maurice Thorez  و البته با چراغ سبز مسکو در ژوئیه 1934 وارد یک اتحاد با سوسیالیستها می شود . این اتحاد الگویی می شود برای ائتلاف دیگر احزاب کمونیست اروپا با  سوسیالیستها ، سوسیال دمکراتها ، لیبرالهای ضدفاشیست وخلاصه بورژوازی مرکزگرا در ابعاد ملی . ائتلافی که یکسال بعد در جریان هفتمین و آخرین کنگره کمینترن تحت عنوان "جبهه خلق" تئوریزه  و تصویب می گردد.



سیاست جدید کمینترن بسیار دیرهنگام اتخاذ می شود. تا اینجا بزرگترین و مقتدرترین عضو کمینترن پس از حزب کمونیست شوروی یعنی حزب کمونیست آلمان توسط ناسیونال سوسیالیستها نه فقط از سپهر سیاسی آلمان که از صفحه روزگار نیز حذف گردیده است . بسیاری از کمونیستهای آلمانی اصلا به عضویت حزب ناسیونال سوسیالیست درآمده اند . بقیه شان نیز دوش بدوش همان "سوسیال فاشیستها" یعنی سوسیال دمکراتها روانه اردوگاههای کار اجباری شده اند . آن تعداد ازعناصر رهبری حزب نیز که از دست هیتلر به آغوش استالین پناه برده اند همچون "هوگو اِبرلاین" Hugo Eberlein  در جریان تصفیه های دهه سی در شوروی ، روانه اردوگاههای کار اجباری برادر بزرگتر شده  و بعد هم به جوخه اعدام سپرده می شوند .



با اینحال "جبهه خلق" نه فقط در فرانسه که در اسپانیا نیز موقتا جواب می گیرد . ائتلاف گسترده جدیدی که در همین چارچوب در1936 صورت می گیرد موفق می شود که درانتخابات 16 فوریه آن سال دوباره به مسند قدرت بازگردد و دولت جدیدی را تشکیل دهد . در این ائتلاف برای اولین بار استالینیستها ، سوسیالیستها ، جمهوری خواهان لیبرال و خلاصه خودمختاری طلبان کاتالونی  قرار می گیرند  و "جبهه خلق اسپانیا" را شکل می دهند . ائتلافی که حمایت گسترده ناسیونالیستهای باسک و از همه مهمتر آنارشیستها را نیز همراه دارد . بازهم این برای اولین بار است که آنارشیستها که در این مقطع همچنان بزرگترین قدرت چپ اسپانیا هستند انتخابات را تحریم نمی کنند . خلاصه آنکه ائتلاف جبهه خلق اگرچه دیرپا نیست اما با توجه به ساختار سیاسی  و سنتهای مبارزاتی این کشور ائتلافی است کم نظیر و تهدیدی است جدی  در راستای نفی موجودیت ساختار سیاسی کهنه . راست اسپانیا این تهدید را جدی می گیرد . در واکنش به تشکیل "جبهه خلق" ، راست خود را در جبهه مشابهی سازمان می دهد که بر آن "جبهه ملی" نام می نهد. بدیهی است که اعضای این جبهه هم تماما نیروهای حافظ  نظم قدیمند. سلطنت طلبان ، زمینداران بزرگ و ائتلاف کاتولیکها موسوم به "سِِدِآ".

4

"کنفدراسیون اسپانیایی حقوق خودمختار" Confederación Española de Derechas Autónomas که به اختصار CEDA نامیده می شود و عمدتأ ائتلاف احزاب کاتولیک می باشد  در 4 مارس 1933 تشکیل شده است. "سِِدِآ" یکی از قدرتمندترین نیروهای جناح راست اسپانیا در این دوران است که در انتخابات پارلمانی همین سال یعنی انتخابات 19 نوامبر 1933 ، موفق می شود که تحت رهبری "خوزه ماریا خیل روبله" José María Gil Robles ، بیشترین تعداد آرا را نصیب خود کند . "سِِدِآ" برخلاف دیگر نیروهای راست که اساسا ضد نظام  جمهوری هستند ، مرز خود را میان سلطنت و جمهوری نمی کشد . برای "خیل روبله" ، معیار و میزان"منافع کلیسای کاتولیک" است و نه فرم نظام سیاسی . بسیاری از ژنرال هایی که بعدأ جنگ داخلی اسپانیا را هدایت کردند و در راس همه خود فرانکو ، در زمان وزارت جنگ همین جناب "خیل روبله" یعنی از ماه مه  1935 به بعد ارتقاء پیدا کرده اند . اوست که فرانکو را در راس نیروهای مسلح اسپانیا قرار می دهد .

             

                                                

             José María Gil Robles            آلفونس سیزدهم  و ژنرال «میگل ریورا» (سمت چپ)                  Francisco Franco                    

                            

کلیسای کاتولیک اسپانیا درمقایسه با دیگر کشورهای اروپایی همواره از قدرت بسیاری برخوردار بوده است . سلطنت اسپانیا همیشه  و بویژه از دهه های پایانی قرن پانزدهم به بعد یعنی از زمان ازدواج ایزابل ملکه کاستیل و فردیناند پادشاه آراگون  و تشکیل کشوراسپانیا ، حافظ  و نگهبان کلیسای کاتولیک  و سدی درمقابل اسلام مهاجم عثمانی و پروتستانتیسم تازه نفس آلمانی بوده است . نقش اسپانیا در کاتولیک کردن اجباری بخش بزرگی از مستعمرات خود درسده های پیشین بویژه کشورهای آمریکای لاتین که بخش قابل توجه ای از جمعیت کنونی کاتولیک ها درعصر حاضر را تشکیل می دهند نیزجای بحث ندارد .  در میانه دو جنگ جهانی پدیده ای در کلیسای اسپانیا شکل می گیرد که درنوع خود کم نظیر است . یک تشکیلات هرمی با انظباتی سخت و روابط  و مناسباتی مرموز و پنهانی بنام "اُپوس دِی" Opus Die به معنی "اثرالهی"  یا  کارخدا !          



دستگاه فراماسونری جهانی همواره تلاش زیادی در جهت نفوذ در مناسبات کلیسای کاتولیک به مثابه یکی از بزرگترین دشمنان  و ستبرترین سدهای سرراه  خود داشته است. پیش ازاین به جریان "شوالیه های معبد" در"عصرقدیم" که حوزه کار و فعالیتشان اساسا کلیسای کاتولیک بوده است اشاره کرده ام . در اینجا به بزرگترین و قدرتمندترین نفوذ فراماسونری در این کلیسا  و مناسبات واتیکان در"عصرجدید" می پردازم . به درختی که در آستانه ورود اسپانیا به دوران جمهوری دوم در مادرید ریشه می زند  و شاخ و برگهایش تا رُم  و قلب واتیکان هم گسترش می یابد . "شوالیه های عصرجدید" تا آنجا پیش می روند  که نمایندگان خود را  بر صندلی پاپ اعظم نیز می نشانند .





اُپوس دِی "Opus Die"            

                                                                                             

                                                                        صلیب  اُپوس دِی                              Josemaría Escrivá            



در سال 1928 ، "خوزه ماریا اِسکِریوا"  Josemaría Escrivá ، با حمایت اسقف اعظم مادرید تشکیلات نوینی را در پایتخت اسپانیا بنیان می گذارد که برای اولین بار اِلیت روشنفکری جامعه را مخاطب قرار می دهد . او بدنبال پیوند زدن قشر دانشجو و کارکنان نهادهای کلیسا نیزبود . تقریبا یک چیزی مثل آنچه که ما در اوایل انقلاب درایران تحت عنوان پیوند حوزه  و دانشگاه  از رژیم شترگاوپلنگ می شنیدیم ! "اُپوس دِی" در آغاز به مانند تمام نهادهای کلیسای کاتولیک ، یک تشکیلات  تماما مردانه است ، اما دوسال بعد در 1930 درهای  "اُپوس دِی" بروی زنان نیز باز می گردد ، هرچند زنان و مردان بطور کامل جدا از یکدیگر می باشند.  اِسکِریوا مدعی می شود که تأسیس "اُپوس دِی" حاصل و نتیجه "وحی الهی" است که بر او نازل شده است ! اِسکِریوا در دوران جنگهای داخلی پس از مدت کوتاهی  که به فعالیت مخفیانه در مادرید ادامه می دهد  در آپریل 1937 با کمک سفارت هندوراس همراه با تعدادی از همفکرانش از طریق بارسلون به آندورا که تحت حاکمیت نیروهای فرانکو است می رود وبعد ازآنهم تا پایان جنگ داخلی بیشتر اوقاتش را به سازماندهی و کارتئوریک در"بورگوس" می گذراند.





اِسکِریوا در مارس 1939، پس از پایان جنگ به مادرید برمی گردد و "اُپوس دِی" کارش را رسما از پی می گیرد. با پایان جنگ جهانی دوم  و ختم سازمانیابی و گسترش کمی و کیفی "اُپوس دِی" در اسپانیا ، اِسکِریوا در سال 1946 به رم می رود  و کارش را در قلب کلیسای کاتولیک آغاز می کند . فعالیتهای او و ارتباطات گسترده اش با محاقل سیاسی و اقتصادی و مافیای مالی ایتالیا ، "اُپوس دِی" را تبدیل به یک قدرت عظیم مالی در درون واتیکان می کند که  به "سانتا مافیا" به معنی مافیای مقدس معروف می گردد که یک استفاده طنزآمیز از اصطلاح "سانتا ماریا" به معنی مریم مقدس می باشد.



درغیاب اِسکِریوا تشکیلات اسپانیا همچون اختاپوسی غول پیکر، دست و پاهایش را درمیان تمامی نهادهای قدرت پهن می کند. سیاست فرانکو دردهه پنجاه میلادی مبنی بر مدرنیزه کردن اقتصاد اسپانیا و نیازعاجل دستگاه دولتی به تکنوکراتها بهترین فرصت برای  "اُپوس دِی" است تا به قبضه نهادهای دولتی  و شریانهای اقتصادی کشور بپردازد . در 1952 به منظور تربیت کادرهای مورد نیاز رأسأ  دست به تاسیس دانشگاهی در "پامپلونا" مرکز استان ناوارا می زند که رشته های پزشکی و حقوق ، سنگین ترین ثقل رشته هایش را تشکیل می دهد . دردهه پنجاه  قدرت "اُپوس دِی" چنان است که  فالانژها را نیز در ساختار قدرت سیاسی پس پشت می گذارد . بسیاری از وزرای فرانکو از جمله وزرای  تجارت و داریی کابینه سال 1957 او یعنی "آلبرتو اویاسترز" Alberto Ullastres   و "ماریانو ناوارو روبیو"  Mariano Navarro Rubioعضو اُپوس دِی هستند . از 1962 بانک اسپانیا نیزتحت کنترل "ناوارو روبیو" قرارمی گیرد.این بانک تا سالها پس ازمرگ فرانکو یعنی درفاصله سالهای 1984 تا 1992 هم تحت کنترل و ریاست او می باشد. علیرغم دخالت آشکارتعداد زیادی از اعضای اُپوس دِی در یک افتضاح مالی درصنایع نساجی در 1969 موسوم به رسوایی شرکت ماتِسا که تا دستگیری "خوان ویلا ریِز"Juan Vilá Reyes  عضو ارشد تشکیلات هم کشیده می شود ، در کابینه بعدی اسپانیا که بدنبال این رسوایی تشکیل می شود ، یازده وزیر از مجموع هجده وزیرکابینه فرانکو از اعضا و هواداران اُپوس دِی می باشند. اما ازهمه اینها مهمتر ، تداوم قدرت این اختاپوس درساختارقدرت سیاسی در دوران پس از فرانکو و بازگشت خوان کارلوس می باشد . "آدولفو سوآرز" Adolfo Suárez  اولین نخست وزیر منتخب اسپانیا پس از دوران فرانکو عضو اُپوس دِی هست. همینطورمقام ریاست اولین سنای دوران موسوم به دمکراسی اسپانیا نیز در اختیار"آنتونیو فونتان"  Antonio Fontán  یکی دیگر از اعضای اُپوس دِی  می باشد .



"اُپوس دِی" درجریان کودتای پینوشه درشیلی علیه سالوادورآلنده  نیز فعالانه شرکت دارد. شماری ازاعضای آن در دولتهای پینوشه در وزارتخانه های گوناگون مسئولیت داشته اند . درآرژانتین هم همکاری با دیکتاتوری پرون بخشی از کارنامه گهربار این "سانتا مافیا" را تشکیل می دهد . اما رسوایی مالی دهه هفتاد میلادی در ایتالیا که  بسیاری از ارتباطات پنهان را به یکباره آشکار کرد از جنس دیگری است . دخالت "بانک واتیکان" تحت کنترل اُپوس دِی  درفعالیتهای غیرقانونی "بانک آمبروسیانو" وعملیات پول شویی برای مافیا وتجارت مواد مخدرکه درنهایت به درهم شکستن و اعلام ورشکستگی آمبروسیانو منجرمی شود در یک پروسه بسیار مخاطره انگیز که سر خیلی ها  را به باد می دهد  به افشای روابط و مناسباتی می انجامد که در نوع خود در جهان اگرنه بی نظیر که مسلمأ کم نطیر می باشد .  درپی این افتضاح مالی روابط  واتیکان با مافیا و مناسبات اُپوس دِی  با لژ فراماسونری "پی 2" برای اولین بار افشا و درسطح گسترده ای به مطبوعات ایتالیا کشیده می شود. دراین رابطه و بویژه در ارتباط  با لژ"پی 2" در بخشهای آینده بیشتر توضیح خواهم داد .



اِسکِریوا در 26 ژوئن 1975، تنها چند ماه جلوتر از مرگ دوست نزدیکش فرانکو ، در رم می میرد  و اژدهای چند سری را بدنبال خود به جا می گذارد که دیگر درمعادلات واتیکان صرفنظر کردنی نخواهد بود. جای اورا یکی از اولین شاگردان او یعنی "آلوارو دِل پورتیلو"  Alvaro del Portillo می گیرد . تنها هفده سال پس ازمرگش در 1992 ، توسط  پاپی که با حمایت مستقیم "اُپوس دِی" نصب شده به نمایندگی از سوی خدا "آمرزیده" اعلام می شود . ژان پل دوم به این هم بسنده نمی کند و ده سال بعد در شش اکتبر 2002 ،  اِسکِریوا  را علیرغم انتقادات بسیاری که وجود داشت "مقدس" اعلام می کند. پس از مرگ ژان پل دوم ، پاپ بعدی نیزکه هشتمین پاپ آلمانی درتاریخ کلیسای کاتولیک است ، پس ازپانصد سال که از مرگ "هآدریان ششم" آخرین پاپ آلمانی می گذرد ، با حمایت "اُپوس دِی" به جای اومی نشیند. درچند رای گیری پی درپی ولی بی نتیجۀ کاردینالها نهایتأ این آرای "اُپوس دِی" هست که "یوزف  راتسینگر" را علیرغم سابقۀ ننگینی که پیشتر از این درمقوله پوشانیدن افتضاحات کودک آزاری  و سوء استفادۀ جنسی از نوباوگان کاتولیک توسط  کشیشان در کارنامه خود دارد ، بر "صندلی مقدس" می نشاند . مقوله ای که چند سال بعد در سال 2010 ، بار دیگر گریبان او را این بار اما  درموضع  جانشین مسیح می گیرد . بندیکت هجدهم  در 11 فوریه 2013 استعفای خود را  از مقام جانشینی مسیح  اعلام می کند .







پایان بخش سیزدهم ، 25 بهمن 1391

                           

                      

سایت بیژن نیابتی       http://www.niabati.blogspot.de    

ای ـ میل  بیژن نیابتی         bijanniabati@hotmail.com