Friday, January 27, 2012

سال سرخ و سیاه- قسمت دوم - بیژن نیابتی

سال سرخ و سیاه

بخش دوم ـ ایران ـ بدیل انقلابی

مثلث شکست پروژه ضدانقلابی "انقلاب مخملی" و شارلاتانیسم اصلاح طلبی در ایران ، بجز اراده قاطع باند خامنه ای در حفظ قدرت به هرقیمت از سویی و ناتوانی و زبونی باند خاتمی ، موسوی ، کروبی در رقابت با قدرت ازسوی دیگر، یک ضلع سومی هم دارد و آن حضور زنده و فعال یک گفتمان رادیکال و انقلابی در میان آن "اقلیت ویژه"، یعنی "گفتمان سرنگونی" بوده و هست . همین ضلع سوم هم هست که شرایط ایران را برخلاف "بهارعربی" بسا پیچیده و متفاوت کرده است .

بدلیل حاکمیت بلاقید وشرط این گفتمان رادیکال در تار و پود این اقلیت ویژه است که از میان لجن "جنبش سبز" ، یعنی جنبش "اصلاح نظام" ، ققنوس غرقه به خون "جنبش سرخ" ، یعنی جنبش "اسقاط نظام"، دوباره پرمی کشد و خیابانها را همچون قیام عاشورای 88 به سیطره خود درمی آورد . بال گشودن این ققنوس همیشه سرخ مقاومت است که نقاب سبز را از چهره جنایتکاران و خیانتکاران رنگارنگ همدست نظام پایین می کشد و صورتکهای سیاه را عیان می کند . ققنوسی که در درازنای تاریخ ایران اگرچه همواره با یک بال خون و یک بال خیانت ، ولی هرگز، هرگز، آسمان این خاک را ترک نکرده و به این سرزمین و به این مردم پشت نکرده است .

آری ! تا هر زمان که "گفتمان سرنگونی قهرآمیز" در آسمان ایران در پرواز باشد ، هرگونه رفرم درهر شکل و فرم آن تنها راه به انقلاب خواهد برد و لاغیر ! این را بهتر از همه جناح خامنه ای فهم کرده و متناسب با همان خود را منقبض کرده و می کند . اگر کسی تصور می کند که خامنه ای نمی فهمد و یا نمی داند که استفاده از جرثومه ای همچون موسوی ، تا کجا از نظام جمهوری اسلامی در تمامیت آن مسئله حل خواهد کرد، سخت در اشتباه است . بی تردید او به منافع داخلی و بین المللی استفاده از موسوی و شعبده اصلاحات آگاه است . قبلا هم اینرا هشت سال در زمان خاتمی تجربه کرده است .

اما او به مثابه مسئول اول حفظ نظام ، به حقیقت دیگری نیز آگاه است که شاید برای دیگران کمتر قابل فهم باشد و آن بهای سنگینی است که پذیرش "شکاف" بر نظامهای توتالیتر تحمیل می کنند . او می داند که تن دادن به هر میزان از شکاف در بالا ، کم یا زیاد ، زاویه ای را باز خواهد کرد که تا ثریا گشاده خواهد شد . این قانونمندی حاکم بر سیستمهای توتالیتر در شرایط محاصره کامل می باشد . پوزیسیون و اپوزیسیون هم نمی شناسد . هرچه که فشار از بیرون افزایش پیدا کند ، درجه انقباض درونی را باید بالاتر برد . "خودی" و "نه خودی" کردن ملاء پیرامون ، تا بدانجا می رسد که نه برای دوست قابل فهم است و نه برای دشمن . سیستم برای حفظ خود دیگر نیاز به دوست ندارد . پیرو بی چون و چرا می خواهد . حامی دلسوز به درد نمی خورد ، به هوادار تیغ کش نیاز دارد . مهم نیست که دیگر "امت همیشه درصحنه" خیابانهای اطراف دانشگاه را پر نمی کند . مهم نیروی تیغ برکف "بسیج" است که باید درصحنه بماند .

اینجا دیگر نه جایی برای موسوی ، نخست وزیر "عصرطلایی" امام تازیانه و دار می ماند و نه ماوایی برای کروبی ، رئیس تبهکارمجلس اصلاحات . نه حقی برای رفسنجانی ، سردار کذایی سازندگی ! به رسمیت شناخته می شود و نه ارزشی برای خاتمی رئیس جمهور آبدارچی سابق نظام . حتی فرجه ای هم برای غرغر در لفافه علایی ، سردار سابق سپاه نباید داده شود . به غیر از این باید منتظر اجتماع گله های وحشی بسیج حتی جلوی در خانه خود بود ، انهم با شعارهای کوبنده "اخراج باید گردد " و "اعدام باید گردد" و "تواب باید گردد" و "مرگ بر ضد ولایت فقیه" . آری ! یا ذوب در رهبری و یا بیرون ! یا باید با ولایت مطلقه بود و یا بر او ! راه سومی نیست .

دراین نقطه بازهم سخن از اصلاحات گفتن، تنها بی شرافتی نیست . بی شعوری محض هم هست. صرفنظراز وحشت همیشگی اصحاب استحاله و اصلاح نظام از پرداخت هزینه ، بلاهت آشکارهم هست . زیاده تر از آن مزدوری بی جیره و مواجب در راستای تداوم سیستم توتالیتر هست . در نظامهای توتالیتر این تنها حکومت کننده نیست که مقصراست . حکومت شونده ای هم که تن به استبداد می دهد مقصر است . هیچ موجود دوپایی در جایگاه دیکتاتوری محض قرار نمی گیرد مگر آنکه پیشتر ، از پلکان شانه های "مردم همیشه درصحنه" تک به تک بالا رفته باشد .

ولی درست درنقطه مقابل ضرورت بی چون و چرای انقباض استبداد مذهبی ، طرح "خاورمیانه بزرگ" به دنبال انبساط کامل سیستمهای سیاسی منطبق با "عصرگلوبالیزم" است . بدنبال "جامعه باز" است . با جدیت خواهان آن است که هیچ مانع و رادعی در مقابل حرکت آزادانه "سرمایه کلان" درهیچ کجای این دهکده جهانی وجود نداشته باشد . مدیریت گردش موزون این سرمایه اما تنها در صلاحیت "لیبرال دمکراسی" و یا به عبارتی "راست میانه" است . سیستمهای دیکتاتوری دیگر نه تنها بمانند دوران "جنگ سوم" موسوم به جنگ سرد ، کمک کننده نیستند بلکه بدلیل سهم خواهی و سنگ اندازی و بعضا جلوگیری از حرکت آزادانه سرمایه فراملی ، تبدیل به مانع و رادع گسترش و تثبیت گلوبالیسم شده اند . به این اعتبار ، "براندازی" نظامهای استبدادی غیروابسته و روی کار آوردن لیبرال دمکراتها و یا استحاله نرم و مخملی ساختار آنها به سمت راست میانه ، دغدغه اصلی جنگی است که در 11 سپتامبر 2001 بنام "جنگ علیه ترور" براه افتاده است . این تئوری در ایران جواب نمی دهد ."آنتاگونیسمی" که من از سالها پیش بر آن پای می فشارم ، ریشه در اینجا دارد .

براندازی نرم ، براندازی سخت

اخیرا بان کی مون ، دبیرکل سازمان ملل گفته است که دوران نظامهای استبدادی بسر آمده است . جدای نقش و وزن و جایگاه مترسکی بنام سازمان ملل ! در کادرنظم نوین ، با اینحال جناب دبیرکل عین واقعیت را می گوید . بواقع ما در آستانه پایان عصر دیکتاتورهای فردی و حکومتهای خاندانی قرار داریم . او روح و مضمون طرح "خاورمیانه بزرگ" را به زبان ساده بیان می کند . ویژگی هزاره سوم ، پیچیدگی آن است . نه تنها در زمینه تکنولوژی و ارتباطات بلکه در تمامی عرصه های زندگی سیاسی و اجتماعی . آس برنده نظامهای دیکتاتوری فردی ، توانایی سیستم در قطع ارتباط "عنصراجتماعی" با "عنصر پیشتاز" بود . این توانایی درعصر ارتباطات و در دوران حاکمیت ماهواره و اینترنت دیگر محلی از اعراب ندارد . به عکس عامل و محرک بی ثبات کننده سیاسی و ناآرامیهای اجتماعی است . عصر ما عصر تقابل آلترناتیوهاست . دوران ، دوران سیستمهای پیچیده تر و کارآمدتر در رابطه با کنترل موزون عنصراجتماعی است .عصر بدیل سازیهاست . عصر جایگزینی دیکتاتوری پنهان سرمایه کلان در قالب دمکراسی لیبرالیستی است . این البته آن چیزی است که جناب دبیرکل از کنار آن چه ساده ، چه بسادگی ولی آگاهانه درمی گذرد .

آغاز قرن بیستم ، دوران حاکمیت دیکتاتوری عریان سرمایه یعنی عصر فاشیسم است . پیروزی بر فاشیسم ، معادل عروج سرمایه مالی است که خود را با بحران مالی 1929 ، در قله تعادل قوا تثبیت کرده است . در این نقطه دیگر نیازی به شمشیر برهنه سربازان ارتش استعمارگر نیست . در دوران "صدور سرمایه" ، بورژوازی دلال کارشمشیر را با اتکاء به یک دستگاه عریض و طویل استبدادی به خوبی انجام می دهد . در کوچه وخیابان دیگر نه سرباز بیگانه که سرباز و پلیس خودی است که در مقابل چشمان جامعه وابسته عمل می کند . در دوران کلونیالیزم ، ماهیت حکومت در کشورهای استعمارشده مهم نبود . در عصرامپریالیسم اما مهم است . دیگر حاکمیت جوامع وابسته نمی توانست حاکمیتهای فئودالی باشد . نیازعصر امپریالیسم ، استحاله نظام فئودالی به بورژوازیهای کمپرادور در این جوامع بود . رفرم ارضی شاه که تحت عنوان انقلاب سفید به جامعه عرضه شد و تصادفا امروزهم سالروز آن است ، نشانه همین ضرورت بود . اگر شاه تن به این استحاله طبقاتی نمی داد ، مجبور بود جایش را در همان آغاز دهه چهل خورشیدی به علی امینی بدهد .

عین همین ضرورت امروز هم در رابطه با سیستمهای سیاسی موجود است . نیاز عصر گلوبالیسم ، استحاله دیکتاتوریهای فردی و حکومتهای خاندانی به دمکراسیهای لیبرالی است . اگر کسی این نقطه کلیدی را فهم نکرده باشد ، اصلا مقوله ای بنام "گلوبالیسم" را نفهمیده است . مشکل بخش بزرگی از چپ سنتی همین است . به همین دلیل هم هست که هنوز در چارچوب مناسبات جنگ سرد دست و پا می زند و با قانونمندیهای دوران "امپریالیسم" با مقولات پیچیده عصر"گلوبالیسم" کلنجار می رود . دیکتاتوری ، ضرورت بی قید و شرط حفظ و کنترل جوامع تحت سلطه در دوران جنگ سرد و حاکمیت امپریالیستی بود . اما همین دیکتاتوری سودمند عصر قدیم ، درعصر جدید تبدیل می شود به مانع و رادع حرکت آزادانه سرمایه کلان . یعنی اگر تئوری "گلوبالیسم" را بخواهم در یک جمله خلاصه کنم چیزی بیشتر از این نخواهد شد . جهانی بی مرز ، بی هیچ سد و مانعی فراروی چرخش آزادانه سرمایه کلان . همین . این روح و غایت نهایی "گلوبالیسم" است .

این اگرچه جمله ای کوتاه است ، اما تبعات متحقق شدن آن سری بس دراز دارد . قانونمندیهای جدید تضادهای جدیدی را هم به همراه می آورند . اینجا دیگر تضاد خلق و امپریالیسم که تضاد اصلی دوران امپریالیسم بود کاربردی ندارد . تضاد کار و سرمایه ، تضاد اصلی در سطح جهانی و تضاد آزادی و استبداد ، تضاد عمده در درون دیکتاتوریهای بجا مانده از دوران جنگ سرد درعصرگلوبالیسم است . گزینش دوست و دشمن هم در مبارزه با استبداد بویژه استبداد مذهبی بطورخاص و دیکتاتوریهای ایدئولوژیک بطورعام دیگر تنها ماهیت طبقاتی صرف نخواهد داشت . ابعاد ملی هم نخواهد داشت .

مهمترین این تبعات اما همانگونه که جناب دبیرکل گفته است ، پایان عصر دیکتاتوری و ضرورت به روزکردن سیستمهای سیاسی در جهان است . یعنی ضرورت تغییررژیم در سیستمهای استبدادی برآمده از شرایط بهم خوردن تعادل قوا پس از فروپاشی اتحاد جماهیرشوروی سابق . یعنی همان محور اساسی طرح "خاورمیانه بزرگ". یعنی عراق و افغانستان . یعنی تونس و مصر . یعنی لیبی و سوریه . یعنی ایران و .....

متناسب با ماهیت این دیکتاتوریها شیوه های تغییر در کشورهای مختلف متفاوت خواهد بود . این تغییر تنها سیستمهای سیاسی کشورهای دشمن را هدف نمی گیرد ، دستگاه استبداد و ساختارهای کهنه دول دوست را نیز شامل می شود . سرمایه کلان در شرایط انبساط و درموضع قدرت ، نیازی به دوست ندارد . او هم بدنبال کارگزار و پیرو فرمانبردار است .

1ـ انقلاب مخملی ، گذار مسالمت آمیز ( تونس و مصر )

مهمترین و کم هزینه ترین شیوه تغییر در سیستمهای استبدادی غیروابسته ، گزینه موسوم به انقلاب مخملی یا براندازی نرم است . این نظریه که اساسا بر مبنای تئوریهای "جین شارپ" نظریه پرداز آمریکایی و بنیانگذار بنیاد آلبرت اینشناین شکل گرفته ، یک محور اساسی دارد و آن هدایت تحول از طریق انتخابات است . به عبارت دیگر نظریه انقلاب مخملی یک نظریه اساسا انتخابات محور است . مشروعیت حاکمیت نیز برهمین اساس است . بر مبنای این نظریه ، پفیوزی مثل خاتمی منتخب مردم است و دولت کذایی اصلاحات ، دولت مشروع . جنگ برعلیه آنهم می شود تروریسم. به همین سادگی !

نظریه جین شارپ که در قالب کتاب مشهور او "از دیکتاتوری به دمکراسی" تئوریزه گشته و تا کنون به بیش از سی زبان ترجمه شده است ، در آغاز به مثابه رهنمودهای عملی او برای جنبش خواهان تغییر در میانمار در سال 1992 است ، اما متعاقبا پایه های نظری بسیاری از تحولات ساختاری در کشورهای بلوک شرق ازجمله صربستان ، گرجستان ، اوکرائین ، قرقیزستان و ... را تشکیل داده و دامنه نفوذ آن تا جنبش کذایی سبز و انقلاب فیس بوکی تونس و مصرهم کشیده شده است .

هسته مرکزی فعالیتهای بنیاد آلبرت اینشتاین ، کار بر روی شیوه های مسالمت آمیز انتقال قدرت سیاسی است . چرا که هرگونه انتقال قدرتی که با استفاده از قهر صورت بگیرد ، لاجرم نیروهای غیرقابل کنترلی را بر سر کار می آورد که الزاما فرمانبردار نخواهند بود . بنابراین پیش از هر چیز می بایستی که در هر جنبش بالقوه ای ، عمل قهرآمیز را تحت عنوان خشونت هدف گرفته و تبدیل به تابو کرد .

این را اگر بشود فهم کرد آنگاه بهتر می توان ریشه های تئوریک ضدیت بسیاری از بازیگران صحنه سیاسی ایران در تبلیغ علیه استفاده از قهر انقلابی در مقابله با قهر ضدانقلابی حاکمیت و تقدس مبارزه ! مسالمت آمیز را فهمید . برمبنای این نظریه، بدلیل آنکه قدرت دولت در اعمال خشونت بسا بیشتر از مردم هست . استفاده از خشونت از سوی نیروی مقابل دولت ، یعنی رفتن روی مین . یعنی پای گذاشتن به میدانی که در آن دیکتاتور برتری دارد . دمکراتها هرچقدر هم که دوام بیاورند در نهایت مغلوب برتری نظامی و تسلیحاتی دیکتاتورها خواهند شد . خلاصه در میدان عمل قهرآمیز که بدان مارک خشونت زده می شود ، حکم داده شده است که دیکتاتورها همیشه پیروزند و دمکراتها همیشه مغلوب . یعنی اینکه اصلا نیرویی که معتقد به مقاومت قهرآمیر در مقابله با دیکتاتوریست اصلا نیروی دمکراتیکی نمی تواند باشد . بدین ترتیب استفاده از خشونت تحت عنوان اعمال قانون ، عملا تنها در صلاحیت حاکمیت است و لاغیر ! استفاده غیر، از "عنصر قهر" درخارج حاکمیت هم معنایش هیچ نیست جز تروریسم . چیزی که در پروسه هدایت شونده و قابل کنترل انقلاب مخملی عملکرد زهرهلاهل را دارد .

در ایران اما از "جرج سوروس"، مولتی میلیاردر یهودی مجارتبار آمریکایی به عنوان پدر انقلاب مخملی نام برده می شود. به نظرمن نقش سوروس بیشتر از آنکه جنبه تئوریک داشته باشد ، نقش سازمانده و تامین کننده مالی و آموزشی نیروهای سیاسی پیش برنده انقلاب مخملی بر اساس تئوریهای استاد خود "کارل پوپر" است . او اینکار را تحت پوشش ایجاد بنیادهای گوناگون در بیش از سی کشور دنیا انجام داده است که اولین آن بنیاد ملی در مجارستان در سال 1984 بوده است . بنیادهایی که بگفته خود او نزدیک به نیم میلیارد دلار فقط بودجه رسمی سالانه آنان است . او تامین کننده مالی سازمان گزارشگران بدون مرز هم هست . کوتاه سخن ، او به باور من فراتر از آنکه نظریه پرداز انقلاب مخملی باشد ، تئوریسین "گلوبالسیم" و مروج "جامعه باز" است . همان "جامعه بازی" که از مهمترین آماجهای "طرح خاورمیانه بزرگ" نیز هست . او تشکیلاتی به همین نام تحت عنوان "انستیتوی جامعه باز" را هم هدایت می کند . در ضمن سوروس از مخالفان سرسخت جرج دبلیو بوش و نئوکانها و عضو ارشد "جناح کبوترها" نیز هست .

بهرتقدیر ، پروژه انقلاب مخملی در ایران که ابتدا با خاتمی کلید خورده بود و با موسوی قرار بود که ادامه یابد ، با شکست مفتضحانه دارو دسته جرج سوروس ، عجالتا به بایگانی سپرده شده و عوامل آن یا در زندانهای ولی فقیه منتظر مرحله بعدیند و یا امثال اکبر گنجی ، محسن کدیور، عبداله مهاجرانی و ده ها نفر دیگر ... به درون "جامعه باز" عقب نشینی کرده و به انتظاردور بعدی نشسته اند . برای هرکسی که بواقع با رژیم وحشی ولایت مطلقه چنگ در چنگ است ، از آغاز نیز واضح و مبرهن بود که هرچه در ایران جواب داشته باشد ، انقلاب مخملی جواب نداشته و ندارد. به غیر از این مقاومت سرفراز قهرآمیز در مقابل رژیم جلادان از همان ابتدا نیز مشروعیت نمی داشت .

2 ـ اشغال نظامی ، تغییر تحمیلی ( افغانستان و عراق )

راهکار نئوکانها برای تغییررژیمها در صورت عملی نبودن انقلاب مخملی ، تهاجم مستقیم نظامی یا براندازی سخت است . در سیستم استبدادی بسته ای که نه انتخاباتی ممکن است و نه ارتش و نیروهای امنیتی یعنی قوای قهریه وصل به خارج است و نه منفذی برای نفوذ و بسط سرمایه فراملی موجود می باشد ، راه دیگری هم برای تغییررژیم متصورنیست . تصور بازها بر این بود که این راه حل برخلاف راه حل اولی نه تنها نیاز به سرمایه گذاری درازمدت نداشته و تغییرسریع رژیمهای یاغی ! را بدنبال دارد بلکه درآمد سرشاری را هم به کیسه گشاد سرمایه کلان خواهد ریخت . تصوری که اثبات عمق احمقانه بودن آن چند سالی نیاز به گذشت زمان داشت . این شیوه در افغانستان و عراق با موفقیت مقطعی به اجرا درآمد و دو رژیم طالبان و بعث در ظرف مدتی بسیار کمتر از آنچه که خیلی ها انتظارش را داشتند ، به زانو درآمدند .

اشکال کار در اینجا آن است که برخلاف راه حل اولی که ابتدا به ساکن آلترناتیوسازی صورت گرفته و کادرهای تغییر در درازمدت ساخته می شوند ، در شق اشغال نظامی آلترناتیوی از قبل حاضر و آماده نیست و مدار شکل گیری حاکمیت پساجنگ ، اجبارا در میان نیروهایی بسته می شود که تنها در پروسه تغییر رژیم در صحنه حضور پیدا کرده اند . نیروهایی که آلترناتیو هرکه باشند آلترناتیو ساخته و پرداخته شده توسط اتاقهای فکر نئوکانها نیستند . حتی اگر مزدور با جیره و مواجبی همچون احمد چلبی هم در راس آلترناتیو فوق بوده باشد . این شیوه ابلهانه هم در عراق و هم در افغانستان با شکست مفتضحانه ای روبرو شده و ایالات متحده دست و پا زنان در افغانستان ، فعلا با بجا گذاشتن ویرانکده خونین عراق ، عمده نیروهای نظامیش را از آنجا بیرون کشیده و این راه حل را هم عجالتا به بایگانی سپرده است .

3 ـ دخالت بشردوستانه ، پوشش هوایی ( لیبی و سوریه )

شیوه مرضیه ای ! که بدنبال تجربه موفق لیبی ، دست بالا را در میان راه حلهای موجود در رابطه با سیاست "رژِیم چنج" پیدا کرده و نسبت به گزینه های دیگر هم کم هزینه و هم پردرآمد است ، سرمایه گذاری بر روی "عنصرداخلی" و قیامهای مردمی و دست سازی "آلترناتیو مطلوب" است . این آلترناتیو ملغمه ای از نیروهای سیاسی عملا موجود در خارج از حاکمیت ، نیروهای بینابینی میانه مردم و حاکمیت و معتقدان به رفرم در درون حاکمیت می باشد . ضرورت "مطلوب" گشتن آن این است که هژمونی آلترناتیو کذایی بی برو برگرد دراختیار بورژوازی ضدانقلابی وابسته به نظم نوین قرار داشته باشد . درغیراینصورت هرکه باشد و هرچه باشد "آلترناتیو مطلوب" نخواهد شد .

اصلا هم مهم نیست کسیکه در راس "آلترناتیو مطلوب" قرار داده می شود از چه سابقه ای برخوردار است . مهم این است که بخشی از نظام بوده باشد که بر راس نظام خروج کرده است . مهم انجام جنایت و یا مشارکت در آن نیست . مهم همسو بودن با "نظم نوین" است . غرغره کردن کدهای گلوبالیستی و رعایت "نرمهای مجاز" مبارزاتی است . مهم نیست که فی المثل در نمونه لیبی ، کسیکه در راس شورای انتقالی گمارده می شود جنایتکاری باشد که سالهای متمادی در درون حاکمیت لیبی و درموضع وزیر دادگستری دولت قذافی مسئولیت مشترک تمامی ضلم و ستمی را برشانه های خود حمل می کند که در سرزمین لیبی صورت پذیرفته است . مهم آنست که در نقطه تعیین تکلیف نظام خود را به موقع ، از میانه رژیم حاکم به میانه "آلترناتیو مطلوب" انداخته باشد .

پشتوانه قانونی برای عملی شدن این گزینه اصل مسئولیت حفاظت یا ( آر تو پی ) است . این اصل که از الزامات صرف نظر ناکردنی طرح خاورمیانه بزرگ در کادر جنگ چهارم می باشد ، اصل اساسی حق حاکمیت ملی در مبحث حقوق خلقها را به کناری زده و آنرا تبدیل به زیرمجموعه اصل مسئولیت حفاظت می کند . یعنی دیگر به بهانه حق حاکمیت ملی نمی توان مردمی را کشتار کرد و دست "جامعه بین المللی" را به بهانه ممنوعیت دخالت در امور داخلی کشورهای عضو سازمان ملل بست . به عبارت بهتر اگر مسئولیت حفاظت با حق حاکمیت ملی در تضاد قرار بگیرد ، ( آر تو پی ) از اولویت برخوردار خواهد بود . یعنی "حق بشر" بر "حق حاکمیت" برتری دارد .

برمبنای این قانون بین المللی ، هر دولتی مسئول حفظ جان و امنیت اتباع خود می باشد . حالا اگر رژیمی برخلاف این مسئولیت قانونی نه تنها اقدام به حفظ جان شهروندان خود نکرد و برعکس دست به سرکوب و کشتار مردم خود هم زد و این مردم هم بجای اینکه مثل گوسفند در خانه هایشان سنگر گرفته ، برخاسته و قیام کرده باشند ، مسئولیت جامعه جهانی است که به منظور حفاظت از این مردم توسط ارگانهای ذیربط بین المللی (مثل سازمان پیمان آتلانتیک شمالی) دخالت نظامی کند . دخالتی که دیگر در چارچوب حقوق بین الملل نامش تجاوزنظامی نبوده و برخوردار از مشروعیت حقوق بشریست . ارتش آزادی و یا آزادیبخشی هم که در این هیر و ویر تشکیل و مسلح می شود ، علیرغم استفاده گسترده از عنصر نظامی و کشت و کشتارهای ضروری ! نه ماهیت تروریستی دارد و نه تسلیح آن غیرقانونی است . حمایتهای گسترده مالی و تسلیحاتی به آنهم که فی المثل در نمونه لیبی سر از ارقام نجومی میلیاردی درآورده بود ، کمک خارجی نامشروع به حساب نمی آید که هیچ ، دخالت انساندوستانه و حمایت از حقوق بشر نام می گیرد .

هیچ رژیمی به صرف تهاجم نظامی ازهوا ، سقوط نمی کند . وارد کردن نیروهای زمینی و اشغال مستقیم نظامی ، شرط بلافصل و صرف نظر ناکردنی برای برانداختن نظامهاست . دراین گزینه بالا ، برای"تغییررژِیم" نیازی به وارد کردن نیروی پیاده نیست . نیروهای داخلی مخالف حاکمیت بشرط خنثی شدن نیروهای زرهی ارتش و فلج شدن نیروی هوایی دولتی ، با آزاد کردن منطقه ای که دررو خارجی هم داشته باشد ، ابتدا به تجمع و متعاقبا به پیشروی به سمت پایتخت اقدام خواهند کرد .

در تمامی این مراحل ، از آزادسازی منظقه تا تجمع نیرو و تا آمادگی برای پیشروی به منظور تصرف مراکز قدرت دولتی ، نیروهای بین المللی با اعلام منطقه پرواز ممنوع و حاکمیت بر آسمان کشور مربوطه ، فضای تحرک نیروهای شبه نظامی داخلی را امن کرده و با بمباران مداوم ستونهای زرهی دولتی که با هدف سرکوب آنها به حرکت می آیند ، زمینه تصرف شهرها و مناطق مختلف را آماده می کنند . اینها همه البته در شرایطی امکانپذیر است که در داخل و یا حداقل در بخشهایی از سرزمین مربوطه قیامی مردمی برعلیه حاکمیت در جریان بوده باشد . در لیبی چنین بود و در سوریه چنین خواهد شد و در ایران هم البته به گونه متفاوت تر شاید !

4 ـ انقلاب ، سرنگونی قهرآمیز ( ایران )

در خاورمیانه بزرگ ایران تنها کشوری است که امکان و ظرفیت یک انقلاب واقعی را دارد . این در ضمن یگانه راه جلوگیری از یک درگیری نظامی فاجعه بار است . چیزی که به باور من اجتناب ناپذیر است . ایران می تواند که در رقابت با بدیل رفرمیستی ترکیه برای بهارعربی و در تقابل با بدیل بنیادگرایی وهابی درعربستان ، الگو و بدیل انقلاب در پیش روی قیامهای منطقه باشد . در رابطه با انقلاب درایران هم شرایط عینی و هم شرط ذهنی وجود دارد .

آری ! انقلاب ممکن است . شرط لازم برای متحقق شدن آن ریل عوض کردن سازمان رهبری کننده انقلاب و خروج از چارچوب قواعد بازی بین المللی است . تغییرخط است . سرمایه گذاری بر روی جنبش سرخ در داخل ایران است . انتقال کانون استراتژیک نبرد میان مردم و حاکمیت استبداد ولایت مطلقه به خیابانهای ایران است . آری ! ایران بواقع تنها کشوری است که در منطقه بهار عربی ، امکان و ظرفیت یک انقلاب واقعی را داراست . چرا که از هردوی پارامترهای ضروری تحقق انقلاب برخوردار است . وجود آتش گدازان "جنبش سرخ" در زیر خاکستر رکود "جنبش سبز" به مثابه شرط عینی و لازم برای تحقق انقلاب و نفس وجودی بخش سازمانیافته آن در قالب سازمان مجاهدین خلق ایران و دیگر نیروهای خواهان سرنگونی قهرآمیزنظام به مثابه شرط ذهنی و کافی ، نشاندهنده این پتانسیل بالقوه در چارچوب این گزینه ممکن هست . پتانسیل بالقوه ای که تنها بر اساس استراتژی "سازماندهی قیام" در شهرها ، گزینه انقلاب را بالفعل می کند .

بیژن نیابتی ، ششم بهمن1390

سال سرخ و سیاه- قسمت دوم - بیژن نیابتی

سال سرخ و سیاه

بخش دوم ـ ایران ـ بدیل انقلابی

مثلث شکست پروژه ضدانقلابی "انقلاب مخملی" و شارلاتانیسم اصلاح طلبی در ایران ، بجز اراده قاطع باند خامنه ای در حفظ قدرت به هرقیمت از سویی و ناتوانی و زبونی باند خاتمی ، موسوی ، کروبی در رقابت با قدرت ازسوی دیگر، یک ضلع سومی هم دارد و آن حضور زنده و فعال یک گفتمان رادیکال و انقلابی در میان آن "اقلیت ویژه"، یعنی "گفتمان سرنگونی" بوده و هست . همین ضلع سوم هم هست که شرایط ایران را برخلاف "بهارعربی" بسا پیچیده و متفاوت کرده است .

بدلیل حاکمیت بلاقید وشرط این گفتمان رادیکال در تار و پود این اقلیت ویژه است که از میان لجن "جنبش سبز" ، یعنی جنبش "اصلاح نظام" ، ققنوس غرقه به خون "جنبش سرخ" ، یعنی جنبش "اسقاط نظام"، دوباره پرمی کشد و خیابانها را همچون قیام عاشورای 88 به سیطره خود درمی آورد . بال گشودن این ققنوس همیشه سرخ مقاومت است که نقاب سبز را از چهره جنایتکاران و خیانتکاران رنگارنگ همدست نظام پایین می کشد و صورتکهای سیاه را عیان می کند . ققنوسی که در درازنای تاریخ ایران اگرچه همواره با یک بال خون و یک بال خیانت ، ولی هرگز، هرگز، آسمان این خاک را ترک نکرده و به این سرزمین و به این مردم پشت نکرده است .

آری ! تا هر زمان که "گفتمان سرنگونی قهرآمیز" در آسمان ایران در پرواز باشد ، هرگونه رفرم درهر شکل و فرم آن تنها راه به انقلاب خواهد برد و لاغیر ! این را بهتر از همه جناح خامنه ای فهم کرده و متناسب با همان خود را منقبض کرده و می کند . اگر کسی تصور می کند که خامنه ای نمی فهمد و یا نمی داند که استفاده از جرثومه ای همچون موسوی ، تا کجا از نظام جمهوری اسلامی در تمامیت آن مسئله حل خواهد کرد، سخت در اشتباه است . بی تردید او به منافع داخلی و بین المللی استفاده از موسوی و شعبده اصلاحات آگاه است . قبلا هم اینرا هشت سال در زمان خاتمی تجربه کرده است .

اما او به مثابه مسئول اول حفظ نظام ، به حقیقت دیگری نیز آگاه است که شاید برای دیگران کمتر قابل فهم باشد و آن بهای سنگینی است که پذیرش "شکاف" بر نظامهای توتالیتر تحمیل می کنند . او می داند که تن دادن به هر میزان از شکاف در بالا ، کم یا زیاد ، زاویه ای را باز خواهد کرد که تا ثریا گشاده خواهد شد . این قانونمندی حاکم بر سیستمهای توتالیتر در شرایط محاصره کامل می باشد . پوزیسیون و اپوزیسیون هم نمی شناسد . هرچه که فشار از بیرون افزایش پیدا کند ، درجه انقباض درونی را باید بالاتر برد . "خودی" و "نه خودی" کردن ملاء پیرامون ، تا بدانجا می رسد که نه برای دوست قابل فهم است و نه برای دشمن . سیستم برای حفظ خود دیگر نیاز به دوست ندارد . پیرو بی چون و چرا می خواهد . حامی دلسوز به درد نمی خورد ، به هوادار تیغ کش نیاز دارد . مهم نیست که دیگر "امت همیشه درصحنه" خیابانهای اطراف دانشگاه را پر نمی کند . مهم نیروی تیغ برکف "بسیج" است که باید درصحنه بماند .

اینجا دیگر نه جایی برای موسوی ، نخست وزیر "عصرطلایی" امام تازیانه و دار می ماند و نه ماوایی برای کروبی ، رئیس تبهکارمجلس اصلاحات . نه حقی برای رفسنجانی ، سردار کذایی سازندگی ! به رسمیت شناخته می شود و نه ارزشی برای خاتمی رئیس جمهور آبدارچی سابق نظام . حتی فرجه ای هم برای غرغر در لفافه علایی ، سردار سابق سپاه نباید داده شود . به غیر از این باید منتظر اجتماع گله های وحشی بسیج حتی جلوی در خانه خود بود ، انهم با شعارهای کوبنده "اخراج باید گردد " و "اعدام باید گردد" و "تواب باید گردد" و "مرگ بر ضد ولایت فقیه" . آری ! یا ذوب در رهبری و یا بیرون ! یا باید با ولایت مطلقه بود و یا بر او ! راه سومی نیست .

دراین نقطه بازهم سخن از اصلاحات گفتن، تنها بی شرافتی نیست . بی شعوری محض هم هست. صرفنظراز وحشت همیشگی اصحاب استحاله و اصلاح نظام از پرداخت هزینه ، بلاهت آشکارهم هست . زیاده تر از آن مزدوری بی جیره و مواجب در راستای تداوم سیستم توتالیتر هست . در نظامهای توتالیتر این تنها حکومت کننده نیست که مقصراست . حکومت شونده ای هم که تن به استبداد می دهد مقصر است . هیچ موجود دوپایی در جایگاه دیکتاتوری محض قرار نمی گیرد مگر آنکه پیشتر ، از پلکان شانه های "مردم همیشه درصحنه" تک به تک بالا رفته باشد .

ولی درست درنقطه مقابل ضرورت بی چون و چرای انقباض استبداد مذهبی ، طرح "خاورمیانه بزرگ" به دنبال انبساط کامل سیستمهای سیاسی منطبق با "عصرگلوبالیزم" است . بدنبال "جامعه باز" است . با جدیت خواهان آن است که هیچ مانع و رادعی در مقابل حرکت آزادانه "سرمایه کلان" درهیچ کجای این دهکده جهانی وجود نداشته باشد . مدیریت گردش موزون این سرمایه اما تنها در صلاحیت "لیبرال دمکراسی" و یا به عبارتی "راست میانه" است . سیستمهای دیکتاتوری دیگر نه تنها بمانند دوران "جنگ سوم" موسوم به جنگ سرد ، کمک کننده نیستند بلکه بدلیل سهم خواهی و سنگ اندازی و بعضا جلوگیری از حرکت آزادانه سرمایه فراملی ، تبدیل به مانع و رادع گسترش و تثبیت گلوبالیسم شده اند . به این اعتبار ، "براندازی" نظامهای استبدادی غیروابسته و روی کار آوردن لیبرال دمکراتها و یا استحاله نرم و مخملی ساختار آنها به سمت راست میانه ، دغدغه اصلی جنگی است که در 11 سپتامبر 2001 بنام "جنگ علیه ترور" براه افتاده است . این تئوری در ایران جواب نمی دهد ."آنتاگونیسمی" که من از سالها پیش بر آن پای می فشارم ، ریشه در اینجا دارد .

براندازی نرم ، براندازی سخت

اخیرا بان کی مون ، دبیرکل سازمان ملل گفته است که دوران نظامهای استبدادی بسر آمده است . جدای نقش و وزن و جایگاه مترسکی بنام سازمان ملل ! در کادرنظم نوین ، با اینحال جناب دبیرکل عین واقعیت را می گوید . بواقع ما در آستانه پایان عصر دیکتاتورهای فردی و حکومتهای خاندانی قرار داریم . او روح و مضمون طرح "خاورمیانه بزرگ" را به زبان ساده بیان می کند . ویژگی هزاره سوم ، پیچیدگی آن است . نه تنها در زمینه تکنولوژی و ارتباطات بلکه در تمامی عرصه های زندگی سیاسی و اجتماعی . آس برنده نظامهای دیکتاتوری فردی ، توانایی سیستم در قطع ارتباط "عنصراجتماعی" با "عنصر پیشتاز" بود . این توانایی درعصر ارتباطات و در دوران حاکمیت ماهواره و اینترنت دیگر محلی از اعراب ندارد . به عکس عامل و محرک بی ثبات کننده سیاسی و ناآرامیهای اجتماعی است . عصر ما عصر تقابل آلترناتیوهاست . دوران ، دوران سیستمهای پیچیده تر و کارآمدتر در رابطه با کنترل موزون عنصراجتماعی است .عصر بدیل سازیهاست . عصر جایگزینی دیکتاتوری پنهان سرمایه کلان در قالب دمکراسی لیبرالیستی است . این البته آن چیزی است که جناب دبیرکل از کنار آن چه ساده ، چه بسادگی ولی آگاهانه درمی گذرد .

آغاز قرن بیستم ، دوران حاکمیت دیکتاتوری عریان سرمایه یعنی عصر فاشیسم است . پیروزی بر فاشیسم ، معادل عروج سرمایه مالی است که خود را با بحران مالی 1929 ، در قله تعادل قوا تثبیت کرده است . در این نقطه دیگر نیازی به شمشیر برهنه سربازان ارتش استعمارگر نیست . در دوران "صدور سرمایه" ، بورژوازی دلال کارشمشیر را با اتکاء به یک دستگاه عریض و طویل استبدادی به خوبی انجام می دهد . در کوچه وخیابان دیگر نه سرباز بیگانه که سرباز و پلیس خودی است که در مقابل چشمان جامعه وابسته عمل می کند . در دوران کلونیالیزم ، ماهیت حکومت در کشورهای استعمارشده مهم نبود . در عصرامپریالیسم اما مهم است . دیگر حاکمیت جوامع وابسته نمی توانست حاکمیتهای فئودالی باشد . نیازعصر امپریالیسم ، استحاله نظام فئودالی به بورژوازیهای کمپرادور در این جوامع بود . رفرم ارضی شاه که تحت عنوان انقلاب سفید به جامعه عرضه شد و تصادفا امروزهم سالروز آن است ، نشانه همین ضرورت بود . اگر شاه تن به این استحاله طبقاتی نمی داد ، مجبور بود جایش را در همان آغاز دهه چهل خورشیدی به علی امینی بدهد .

عین همین ضرورت امروز هم در رابطه با سیستمهای سیاسی موجود است . نیاز عصر گلوبالیسم ، استحاله دیکتاتوریهای فردی و حکومتهای خاندانی به دمکراسیهای لیبرالی است . اگر کسی این نقطه کلیدی را فهم نکرده باشد ، اصلا مقوله ای بنام "گلوبالیسم" را نفهمیده است . مشکل بخش بزرگی از چپ سنتی همین است . به همین دلیل هم هست که هنوز در چارچوب مناسبات جنگ سرد دست و پا می زند و با قانونمندیهای دوران "امپریالیسم" با مقولات پیچیده عصر"گلوبالیسم" کلنجار می رود . دیکتاتوری ، ضرورت بی قید و شرط حفظ و کنترل جوامع تحت سلطه در دوران جنگ سرد و حاکمیت امپریالیستی بود . اما همین دیکتاتوری سودمند عصر قدیم ، درعصر جدید تبدیل می شود به مانع و رادع حرکت آزادانه سرمایه کلان . یعنی اگر تئوری "گلوبالیسم" را بخواهم در یک جمله خلاصه کنم چیزی بیشتر از این نخواهد شد . جهانی بی مرز ، بی هیچ سد و مانعی فراروی چرخش آزادانه سرمایه کلان . همین . این روح و غایت نهایی "گلوبالیسم" است .

این اگرچه جمله ای کوتاه است ، اما تبعات متحقق شدن آن سری بس دراز دارد . قانونمندیهای جدید تضادهای جدیدی را هم به همراه می آورند . اینجا دیگر تضاد خلق و امپریالیسم که تضاد اصلی دوران امپریالیسم بود کاربردی ندارد . تضاد کار و سرمایه ، تضاد اصلی در سطح جهانی و تضاد آزادی و استبداد ، تضاد عمده در درون دیکتاتوریهای بجا مانده از دوران جنگ سرد درعصرگلوبالیسم است . گزینش دوست و دشمن هم در مبارزه با استبداد بویژه استبداد مذهبی بطورخاص و دیکتاتوریهای ایدئولوژیک بطورعام دیگر تنها ماهیت طبقاتی صرف نخواهد داشت . ابعاد ملی هم نخواهد داشت .

مهمترین این تبعات اما همانگونه که جناب دبیرکل گفته است ، پایان عصر دیکتاتوری و ضرورت به روزکردن سیستمهای سیاسی در جهان است . یعنی ضرورت تغییررژیم در سیستمهای استبدادی برآمده از شرایط بهم خوردن تعادل قوا پس از فروپاشی اتحاد جماهیرشوروی سابق . یعنی همان محور اساسی طرح "خاورمیانه بزرگ". یعنی عراق و افغانستان . یعنی تونس و مصر . یعنی لیبی و سوریه . یعنی ایران و .....

متناسب با ماهیت این دیکتاتوریها شیوه های تغییر در کشورهای مختلف متفاوت خواهد بود . این تغییر تنها سیستمهای سیاسی کشورهای دشمن را هدف نمی گیرد ، دستگاه استبداد و ساختارهای کهنه دول دوست را نیز شامل می شود . سرمایه کلان در شرایط انبساط و درموضع قدرت ، نیازی به دوست ندارد . او هم بدنبال کارگزار و پیرو فرمانبردار است .

1ـ انقلاب مخملی ، گذار مسالمت آمیز ( تونس و مصر )

مهمترین و کم هزینه ترین شیوه تغییر در سیستمهای استبدادی غیروابسته ، گزینه موسوم به انقلاب مخملی یا براندازی نرم است . این نظریه که اساسا بر مبنای تئوریهای "جین شارپ" نظریه پرداز آمریکایی و بنیانگذار بنیاد آلبرت اینشناین شکل گرفته ، یک محور اساسی دارد و آن هدایت تحول از طریق انتخابات است . به عبارت دیگر نظریه انقلاب مخملی یک نظریه اساسا انتخابات محور است . مشروعیت حاکمیت نیز برهمین اساس است . بر مبنای این نظریه ، پفیوزی مثل خاتمی منتخب مردم است و دولت کذایی اصلاحات ، دولت مشروع . جنگ برعلیه آنهم می شود تروریسم. به همین سادگی !

نظریه جین شارپ که در قالب کتاب مشهور او "از دیکتاتوری به دمکراسی" تئوریزه گشته و تا کنون به بیش از سی زبان ترجمه شده است ، در آغاز به مثابه رهنمودهای عملی او برای جنبش خواهان تغییر در میانمار در سال 1992 است ، اما متعاقبا پایه های نظری بسیاری از تحولات ساختاری در کشورهای بلوک شرق ازجمله صربستان ، گرجستان ، اوکرائین ، قرقیزستان و ... را تشکیل داده و دامنه نفوذ آن تا جنبش کذایی سبز و انقلاب فیس بوکی تونس و مصرهم کشیده شده است .

هسته مرکزی فعالیتهای بنیاد آلبرت اینشتاین ، کار بر روی شیوه های مسالمت آمیز انتقال قدرت سیاسی است . چرا که هرگونه انتقال قدرتی که با استفاده از قهر صورت بگیرد ، لاجرم نیروهای غیرقابل کنترلی را بر سر کار می آورد که الزاما فرمانبردار نخواهند بود . بنابراین پیش از هر چیز می بایستی که در هر جنبش بالقوه ای ، عمل قهرآمیز را تحت عنوان خشونت هدف گرفته و تبدیل به تابو کرد .

این را اگر بشود فهم کرد آنگاه بهتر می توان ریشه های تئوریک ضدیت بسیاری از بازیگران صحنه سیاسی ایران در تبلیغ علیه استفاده از قهر انقلابی در مقابله با قهر ضدانقلابی حاکمیت و تقدس مبارزه ! مسالمت آمیز را فهمید . برمبنای این نظریه، بدلیل آنکه قدرت دولت در اعمال خشونت بسا بیشتر از مردم هست . استفاده از خشونت از سوی نیروی مقابل دولت ، یعنی رفتن روی مین . یعنی پای گذاشتن به میدانی که در آن دیکتاتور برتری دارد . دمکراتها هرچقدر هم که دوام بیاورند در نهایت مغلوب برتری نظامی و تسلیحاتی دیکتاتورها خواهند شد . خلاصه در میدان عمل قهرآمیز که بدان مارک خشونت زده می شود ، حکم داده شده است که دیکتاتورها همیشه پیروزند و دمکراتها همیشه مغلوب . یعنی اینکه اصلا نیرویی که معتقد به مقاومت قهرآمیر در مقابله با دیکتاتوریست اصلا نیروی دمکراتیکی نمی تواند باشد . بدین ترتیب استفاده از خشونت تحت عنوان اعمال قانون ، عملا تنها در صلاحیت حاکمیت است و لاغیر ! استفاده غیر، از "عنصر قهر" درخارج حاکمیت هم معنایش هیچ نیست جز تروریسم . چیزی که در پروسه هدایت شونده و قابل کنترل انقلاب مخملی عملکرد زهرهلاهل را دارد .

در ایران اما از "جرج سوروس"، مولتی میلیاردر یهودی مجارتبار آمریکایی به عنوان پدر انقلاب مخملی نام برده می شود. به نظرمن نقش سوروس بیشتر از آنکه جنبه تئوریک داشته باشد ، نقش سازمانده و تامین کننده مالی و آموزشی نیروهای سیاسی پیش برنده انقلاب مخملی بر اساس تئوریهای استاد خود "کارل پوپر" است . او اینکار را تحت پوشش ایجاد بنیادهای گوناگون در بیش از سی کشور دنیا انجام داده است که اولین آن بنیاد ملی در مجارستان در سال 1984 بوده است . بنیادهایی که بگفته خود او نزدیک به نیم میلیارد دلار فقط بودجه رسمی سالانه آنان است . او تامین کننده مالی سازمان گزارشگران بدون مرز هم هست . کوتاه سخن ، او به باور من فراتر از آنکه نظریه پرداز انقلاب مخملی باشد ، تئوریسین "گلوبالسیم" و مروج "جامعه باز" است . همان "جامعه بازی" که از مهمترین آماجهای "طرح خاورمیانه بزرگ" نیز هست . او تشکیلاتی به همین نام تحت عنوان "انستیتوی جامعه باز" را هم هدایت می کند . در ضمن سوروس از مخالفان سرسخت جرج دبلیو بوش و نئوکانها و عضو ارشد "جناح کبوترها" نیز هست .

بهرتقدیر ، پروژه انقلاب مخملی در ایران که ابتدا با خاتمی کلید خورده بود و با موسوی قرار بود که ادامه یابد ، با شکست مفتضحانه دارو دسته جرج سوروس ، عجالتا به بایگانی سپرده شده و عوامل آن یا در زندانهای ولی فقیه منتظر مرحله بعدیند و یا امثال اکبر گنجی ، محسن کدیور، عبداله مهاجرانی و ده ها نفر دیگر ... به درون "جامعه باز" عقب نشینی کرده و به انتظاردور بعدی نشسته اند . برای هرکسی که بواقع با رژیم وحشی ولایت مطلقه چنگ در چنگ است ، از آغاز نیز واضح و مبرهن بود که هرچه در ایران جواب داشته باشد ، انقلاب مخملی جواب نداشته و ندارد. به غیر از این مقاومت سرفراز قهرآمیز در مقابل رژیم جلادان از همان ابتدا نیز مشروعیت نمی داشت .

2 ـ اشغال نظامی ، تغییر تحمیلی ( افغانستان و عراق )

راهکار نئوکانها برای تغییررژیمها در صورت عملی نبودن انقلاب مخملی ، تهاجم مستقیم نظامی یا براندازی سخت است . در سیستم استبدادی بسته ای که نه انتخاباتی ممکن است و نه ارتش و نیروهای امنیتی یعنی قوای قهریه وصل به خارج است و نه منفذی برای نفوذ و بسط سرمایه فراملی موجود می باشد ، راه دیگری هم برای تغییررژیم متصورنیست . تصور بازها بر این بود که این راه حل برخلاف راه حل اولی نه تنها نیاز به سرمایه گذاری درازمدت نداشته و تغییرسریع رژیمهای یاغی ! را بدنبال دارد بلکه درآمد سرشاری را هم به کیسه گشاد سرمایه کلان خواهد ریخت . تصوری که اثبات عمق احمقانه بودن آن چند سالی نیاز به گذشت زمان داشت . این شیوه در افغانستان و عراق با موفقیت مقطعی به اجرا درآمد و دو رژیم طالبان و بعث در ظرف مدتی بسیار کمتر از آنچه که خیلی ها انتظارش را داشتند ، به زانو درآمدند .

اشکال کار در اینجا آن است که برخلاف راه حل اولی که ابتدا به ساکن آلترناتیوسازی صورت گرفته و کادرهای تغییر در درازمدت ساخته می شوند ، در شق اشغال نظامی آلترناتیوی از قبل حاضر و آماده نیست و مدار شکل گیری حاکمیت پساجنگ ، اجبارا در میان نیروهایی بسته می شود که تنها در پروسه تغییر رژیم در صحنه حضور پیدا کرده اند . نیروهایی که آلترناتیو هرکه باشند آلترناتیو ساخته و پرداخته شده توسط اتاقهای فکر نئوکانها نیستند . حتی اگر مزدور با جیره و مواجبی همچون احمد چلبی هم در راس آلترناتیو فوق بوده باشد . این شیوه ابلهانه هم در عراق و هم در افغانستان با شکست مفتضحانه ای روبرو شده و ایالات متحده دست و پا زنان در افغانستان ، فعلا با بجا گذاشتن ویرانکده خونین عراق ، عمده نیروهای نظامیش را از آنجا بیرون کشیده و این راه حل را هم عجالتا به بایگانی سپرده است .

3 ـ دخالت بشردوستانه ، پوشش هوایی ( لیبی و سوریه )

شیوه مرضیه ای ! که بدنبال تجربه موفق لیبی ، دست بالا را در میان راه حلهای موجود در رابطه با سیاست "رژِیم چنج" پیدا کرده و نسبت به گزینه های دیگر هم کم هزینه و هم پردرآمد است ، سرمایه گذاری بر روی "عنصرداخلی" و قیامهای مردمی و دست سازی "آلترناتیو مطلوب" است . این آلترناتیو ملغمه ای از نیروهای سیاسی عملا موجود در خارج از حاکمیت ، نیروهای بینابینی میانه مردم و حاکمیت و معتقدان به رفرم در درون حاکمیت می باشد . ضرورت "مطلوب" گشتن آن این است که هژمونی آلترناتیو کذایی بی برو برگرد دراختیار بورژوازی ضدانقلابی وابسته به نظم نوین قرار داشته باشد . درغیراینصورت هرکه باشد و هرچه باشد "آلترناتیو مطلوب" نخواهد شد .

اصلا هم مهم نیست کسیکه در راس "آلترناتیو مطلوب" قرار داده می شود از چه سابقه ای برخوردار است . مهم این است که بخشی از نظام بوده باشد که بر راس نظام خروج کرده است . مهم انجام جنایت و یا مشارکت در آن نیست . مهم همسو بودن با "نظم نوین" است . غرغره کردن کدهای گلوبالیستی و رعایت "نرمهای مجاز" مبارزاتی است . مهم نیست که فی المثل در نمونه لیبی ، کسیکه در راس شورای انتقالی گمارده می شود جنایتکاری باشد که سالهای متمادی در درون حاکمیت لیبی و درموضع وزیر دادگستری دولت قذافی مسئولیت مشترک تمامی ضلم و ستمی را برشانه های خود حمل می کند که در سرزمین لیبی صورت پذیرفته است . مهم آنست که در نقطه تعیین تکلیف نظام خود را به موقع ، از میانه رژیم حاکم به میانه "آلترناتیو مطلوب" انداخته باشد .

پشتوانه قانونی برای عملی شدن این گزینه اصل مسئولیت حفاظت یا ( آر تو پی ) است . این اصل که از الزامات صرف نظر ناکردنی طرح خاورمیانه بزرگ در کادر جنگ چهارم می باشد ، اصل اساسی حق حاکمیت ملی در مبحث حقوق خلقها را به کناری زده و آنرا تبدیل به زیرمجموعه اصل مسئولیت حفاظت می کند . یعنی دیگر به بهانه حق حاکمیت ملی نمی توان مردمی را کشتار کرد و دست "جامعه بین المللی" را به بهانه ممنوعیت دخالت در امور داخلی کشورهای عضو سازمان ملل بست . به عبارت بهتر اگر مسئولیت حفاظت با حق حاکمیت ملی در تضاد قرار بگیرد ، ( آر تو پی ) از اولویت برخوردار خواهد بود . یعنی "حق بشر" بر "حق حاکمیت" برتری دارد .

برمبنای این قانون بین المللی ، هر دولتی مسئول حفظ جان و امنیت اتباع خود می باشد . حالا اگر رژیمی برخلاف این مسئولیت قانونی نه تنها اقدام به حفظ جان شهروندان خود نکرد و برعکس دست به سرکوب و کشتار مردم خود هم زد و این مردم هم بجای اینکه مثل گوسفند در خانه هایشان سنگر گرفته ، برخاسته و قیام کرده باشند ، مسئولیت جامعه جهانی است که به منظور حفاظت از این مردم توسط ارگانهای ذیربط بین المللی (مثل سازمان پیمان آتلانتیک شمالی) دخالت نظامی کند . دخالتی که دیگر در چارچوب حقوق بین الملل نامش تجاوزنظامی نبوده و برخوردار از مشروعیت حقوق بشریست . ارتش آزادی و یا آزادیبخشی هم که در این هیر و ویر تشکیل و مسلح می شود ، علیرغم استفاده گسترده از عنصر نظامی و کشت و کشتارهای ضروری ! نه ماهیت تروریستی دارد و نه تسلیح آن غیرقانونی است . حمایتهای گسترده مالی و تسلیحاتی به آنهم که فی المثل در نمونه لیبی سر از ارقام نجومی میلیاردی درآورده بود ، کمک خارجی نامشروع به حساب نمی آید که هیچ ، دخالت انساندوستانه و حمایت از حقوق بشر نام می گیرد .

هیچ رژیمی به صرف تهاجم نظامی ازهوا ، سقوط نمی کند . وارد کردن نیروهای زمینی و اشغال مستقیم نظامی ، شرط بلافصل و صرف نظر ناکردنی برای برانداختن نظامهاست . دراین گزینه بالا ، برای"تغییررژِیم" نیازی به وارد کردن نیروی پیاده نیست . نیروهای داخلی مخالف حاکمیت بشرط خنثی شدن نیروهای زرهی ارتش و فلج شدن نیروی هوایی دولتی ، با آزاد کردن منطقه ای که دررو خارجی هم داشته باشد ، ابتدا به تجمع و متعاقبا به پیشروی به سمت پایتخت اقدام خواهند کرد .

در تمامی این مراحل ، از آزادسازی منظقه تا تجمع نیرو و تا آمادگی برای پیشروی به منظور تصرف مراکز قدرت دولتی ، نیروهای بین المللی با اعلام منطقه پرواز ممنوع و حاکمیت بر آسمان کشور مربوطه ، فضای تحرک نیروهای شبه نظامی داخلی را امن کرده و با بمباران مداوم ستونهای زرهی دولتی که با هدف سرکوب آنها به حرکت می آیند ، زمینه تصرف شهرها و مناطق مختلف را آماده می کنند . اینها همه البته در شرایطی امکانپذیر است که در داخل و یا حداقل در بخشهایی از سرزمین مربوطه قیامی مردمی برعلیه حاکمیت در جریان بوده باشد . در لیبی چنین بود و در سوریه چنین خواهد شد و در ایران هم البته به گونه متفاوت تر شاید !

4 ـ انقلاب ، سرنگونی قهرآمیز ( ایران )

در خاورمیانه بزرگ ایران تنها کشوری است که امکان و ظرفیت یک انقلاب واقعی را دارد . این در ضمن یگانه راه جلوگیری از یک درگیری نظامی فاجعه بار است . چیزی که به باور من اجتناب ناپذیر است . ایران می تواند که در رقابت با بدیل رفرمیستی ترکیه برای بهارعربی و در تقابل با بدیل بنیادگرایی وهابی درعربستان ، الگو و بدیل انقلاب در پیش روی قیامهای منطقه باشد . در رابطه با انقلاب درایران هم شرایط عینی و هم شرط ذهنی وجود دارد .

آری ! انقلاب ممکن است . شرط لازم برای متحقق شدن آن ریل عوض کردن سازمان رهبری کننده انقلاب و خروج از چارچوب قواعد بازی بین المللی است . تغییرخط است . سرمایه گذاری بر روی جنبش سرخ در داخل ایران است . انتقال کانون استراتژیک نبرد میان مردم و حاکمیت استبداد ولایت مطلقه به خیابانهای ایران است . آری ! ایران بواقع تنها کشوری است که در منطقه بهار عربی ، امکان و ظرفیت یک انقلاب واقعی را داراست . چرا که از هردوی پارامترهای ضروری تحقق انقلاب برخوردار است . وجود آتش گدازان "جنبش سرخ" در زیر خاکستر رکود "جنبش سبز" به مثابه شرط عینی و لازم برای تحقق انقلاب و نفس وجودی بخش سازمانیافته آن در قالب سازمان مجاهدین خلق ایران و دیگر نیروهای خواهان سرنگونی قهرآمیزنظام به مثابه شرط ذهنی و کافی ، نشاندهنده این پتانسیل بالقوه در چارچوب این گزینه ممکن هست . پتانسیل بالقوه ای که تنها بر اساس استراتژی "سازماندهی قیام" در شهرها ، گزینه انقلاب را بالفعل می کند .

بیژن نیابتی ، ششم بهمن1390

Friday, January 6, 2012

سال سرخ و سیاه

بيژن نيابتی


bijanniabati@hotmail.com
پانزده دیماه 1390


سال سرخ و سیاه

سال میلادی جدید درشرایطی آغاز می شود که ابرهای تیره وتاری بر فراز ایران و به تبع آن کل منطقه به چرخش درآمده اند . زیبایی سال 2011 جای خود را به زشتی سال دیگری می دهد که طلایه های آن از هم اکنون نیز قابل گمانه زدن هست. آنچه را که همواره از آن درهراس بوده و ازسالها پیش علیرغم ناباوری بسیاری نسبت بدان هشدار داده بودم ، بیش از هر زمان دیگری در چشم انداز قرار دارد . در تمامی این ده ساله پس از سیاه بازی نفرت انگیز 11 سپتامبر 2001، علیرغم بلاهت آشکار بازیگران رنگارنگ صحنه سیاسی ایران در تحلیل آنچه که در دراز مدت در پیش است ، هرگز در ماهیت تضاد میان حاکمیت استبداد مذهبی در ایران و "جناح بازها" در کادر "طرح خاورمیانه بزرگ" و مهمتر از همه خصلت آنتاگونیستی و فرجام نهایی این تضاد دچار تردید نشدم .

در این سالها تحلیلهای زیادی در رابطه با مقولات گوناگون چه به لحاظ مسائل داخلی ایران و چه در ارتباط با تحولات جهانی داده شد. تحلیلهایی که متناسب با سطح شعور و میزان آگاهی تحلیگران مربوطه از سویی و پیچیدگی و تازگی اتفاقات پس از یازده سپتامبر از سوی دیگر متناوبا در تغییر و تحول بوده و گاه با تغییرشرایط ، یک چرخش 180 درجه ای را هم بدنبال داشته است . یا اینحال هرچه بود یک خط مشترک ، اکثریت تحلیلگران وطنی را علیرغم تفاوتهای فاحش در تحلیل به یکدیگر وصل کرده و می کند . این فصل مشترک ، مهارت تحلیلگر ایرانی در فهم مقولات کوتاه مدت و ضعف مفرط آنان در فهم مقولات استراتژیک و ارزیابی های درازمدت است . به همین دلیل هم هست که ما در ایران "نظریه پرداز" به مفهوم اخص کلمه به اندازه انگشتهای دست هم نداریم . نگاه کنید به چپ سنتی ! در میان ده ها تئوریسین مدعی ، از بالا تا پایین آنرا که بگردی محض نمونه یکدانه نظریه پرداز را نمی توانی پیدا کنی .



اصلاح طلبی قلابی هم همینگونه هست . کل لجنزار رفرمیستی درون جامعه را هم که زیرو رو کنی به جز سعید حجاریان کس دیگری را نمی شود بیرون کشید . منظورم البته به لحاظ سیاسی و اجتماعی است . به مقولات فلسفی کاری ندارم . این نقیصه کل پهنه سیاسی ایران را در بر می گیرد . بزرگترین و مقتدرترین بخش اپوزیسیون جمهوری اسلامی هم خالی از این کمبود دردناک نیست . کل سازمانی به عظمت مجاهدین خلق هم تنها یک نظریه پرداز بنام مسعود رجوی دارد و دیگرهیچ !

درعین حال درکمتر کشوری به اندازه میهن درزنجیرما ، صاحب نظر ! وجود دارد . من خود به شخصه با کمترهموطنی برخورد داشته ام که راجع به هرچیز "نظری" نداشته باشد . کمتر کسی را دیده ام که درمقابل هر پرسشی ، بویژه آنیکه ربط به مسائل سیاسی پیدا می کند ، از کلمه زیبای "نمیدانم" استفاده کند . انگار که ساده ترین مقولات عالم ، مقولات سیاسی هستند ! در خارج از ایران این درد لاعلاج ضریب مضاعف هم می خورد . چرا که اینجا هیچکس درجای خودش نیست . نمی تواند هم که باشد ! فعال سیاسی مغازه دار است و راننده تاکسی مهندس ! یکی مثلا شاعر است اما تعداد تحلیلهای سیاسیش بیشتر از شعرهایش هست . آن یکی فعال حقوق بشری بوده است اما راجع به سیاستهای خرد و کلان در همه جور بعدی از ابعاد جهانی بیشتر خود را صاحب صلاحیت می داند تا مسائل حقوق بشری . آن دیگری صاحب یک سایت اینترنتی است ولی در ضمن مرکز ثقل عالم امکان هم هست و صاحب نظر در هر جورمسئله سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و ...

یکی که مثلا در راس یک جریان سیاسی هم هست به جای نظریه پردازی و کارتئوریک به روزنامه نگاری و کار ژورنالیستی مشغول است در حالیکه آنی که تمام عمرش روزنامه نگار بوده ، می رود و با دوسه نفر دیگر حزب اینترنتی راه می اندازد . هیچکدام هم احساس تناقضی در خود نمی کنند . انگار که روال کار سیاسی به سبک ایرانی همین هم باید باشد . خلاصه برای درد همه درمانی سراغ داریم الا درد خودمان . این فقط معضل آدمهای سیاسی نیست . آدمهای غیرسیاسی هم همینند. مشکل ما بیش از آنکه سیاسی باشد فرهنگی است. رفیق پزشکی دارم که چندی پیش با حیرت از نسخه ای می گفت که یکی ازبیماران ایرانیش برایش پیچیده بود ! می گفت خانم مسنی ازهموطنان تو آمده بود مطب من و وقتی که نوبتش رسید ، درپاسخ به حال و احوال کردن او ازدستم دررفت و گفتم امروز زیاد حالم خوب نیست و اندکی سرگیجه دارم . خانم هم نه گذاشت و نه ورداشت شروع به پیچیدن نسخه مفصلی برایم کرد. بعد هم که از او پرسیدم که شمایی که به این خوبی نسخه میپیچی چرا تا حالا فکری برای بیماری خود نکرده ای و اینجا در مطب من چه می کنی ، ناراحت شد و رو ترش کرد .

آری اینهم از همانگونه " هنر"هایی است که تنها نزد ایرانیان است و بس ! ملتی پرمدعا که مهمترین خصیصه اش ریاکاری است . با یک دنیا تفاوت میان آنچه که بر زبان دارد و آنچه که در دل نهان ! آنچه که در باور دارد و آنگونه که خلاف آن در عمل ! با یک اقلیت ویژه و یک اکثریت بنده قدرت ، هرقدرتی . اقلیتی که در میان تمامی خلقهای جهان فداکارتر ، جسورتر ، خلاف جریانتر و شورشیتر از آن کمتر یافت می شود و اکثریتی که هیچ چیز برای نازیدن بدان یافت می نشود. خلقی که قهرمان نامیدنش خود اهانتی است به مفهوم قهرمانی . برای فهم این واقعیت دردناک کافیست که نگاهی به خلق قهرمان سوریه بیندازیم . اینروزها اوج قیام مردم سوریه هست . آنها ماه هاست که در برابر توپ و تانک دیکتاتوری بشاراسد ، تنهای تنها مقاومت می کنند و بدنیا از جمله به خلق قهرمان ! ما هم نشان می دهند که می توان مقاومت کرد . می توان در زیر یک سرکوب کم نظیر در خیابان هم ماند . بشرطی که برای پرداخت هزینه آن نیز آماده بود. می توان مقاومت کرد و بها پرداخت بی آنکه برای نجات خود یا حسین ، میرحسین گویان در چاردیواری خانه ها به انتظار اجازه ولی فقیه برای مشارکت در انتخاباتی دیگرشد و یا در رویای نجاتی ارزان ! به امید هواپیماهای آمریکایی یا شمشیرخونچکان و اسب تا زانو درخون فرورفته امام زمان ، روز را به شب رساند . راستی کدام خلق شایسته عنوان فهرمانی است ؟

آن کدام خلقی است که ماه های پیاپی هر روز ، هر روز شکنجه و اعدام ده ها تن از بهترین فرزندانش را در سال شصت تنها به نظاره می نشیند و درعین حال سالهای پیاپی هرسال ، هرسال بخش دیگری از فرزندان خود را به روی میدانهای مین دژخیم در جنگی ضد میهنی می فرستد ؟ این کدام بخش آن است که درمرگ یکی ازسفاکترین و پلیدترین شقاوت پیشگان تاریخ معاصرش ، صد هزارصد هزار به خیابان میریزد و شیون و زاری می کند ؟ کدامین بخش این خلق قهرمان است که نیمه های شب از درون بسترهای گرم خود به میدان های اعدام می شتابد تا لذت تماشای بدارآویخته شدن انسانی را از دست نداده باشد .

آن کدام ملت خودآزاری در جهان است که نام آنانی که خاک سرزمینش ، همان سرزمین پاک ! و مقدس آریایی و گهواره تمدن هفت هزارساله اش را به توبره کشیده و از سرها و چشمهای نیاکانش تپه ها ساخته اند را با افتخار برفرزندان خود بنهد . نام چند هزار نفراز ما اسکندر و چنگیز و تیمور و ... است ؟ نامهای رنگارنگ "برادران و خواهران" ! عربمان که دیگر جای خود دارد. آن کدامین ملتی است که ابومسلم خراسانیش به زورشمشیر طومارخلافت اموی را درهم می پیچد ولی تاج و عمامه خلافت جهان اسلام را دو دستی تقدیم خاندان عباسی می کند تا خود نیز در فرصتی دیگر بدست همان خلیفه ای که به تخت نشانده سلاخی شود . کدام ملت است که سردار اکثریتش افشین ، فرمانده بزرگ مقاومت همان اقلیت ویژه یعنی بابک خرمدین را دست بسته تحویل خلیفه عباسی می دهد ؟ سربازان افشین و ابومسلم متعلق به کدام خلق قهرمان بودند ؟ در طول هزار و چهارصد سال پس از حمله اعراب تعداد سلسله های ایرانی که برما حکومت کرده اند به تعداد انگشتان دست هم نیستند .

آری ! این همان اکثریت خاموش و نظاره گری است که سردارجنگلش را تنهای تنها در میان برف و بوران جنگهای شمال و سردارملی اش یعنی رهبران همان اقلیت ویژه اش را تنهاتر از او در میانه پارک اتابک رها کرده است. همان اکثریت بنده قدرتی که در 27 مرداد 32 فریاد یا مرگ یا مصدقش و در 28 مرداد فریادهای جاوید شاهش به آسمان بلند است. همان اکثریتی که درسیاهکل راپرت قهرمانان همان اقلیت ویژه اش را به ژاندارمری و ساواک شاه می دهد .

امروز هم جز این نیست . همان اکثریتی که دجال خونخواری چون خمینی را در ماه نشانده بودند ، یکروز بدنبال شارلاتان کلاه برداری همچون خاتمی و روزی دیگر بدنبال مرتجعان جنایتکاری چون موسوی و کروبی و امروز هم در انتظار حمله نظامی آمریکا در خانه ها به انتظار نشسته اند . آیا ننگی بالاتر از این هست که بحث غالب در میان بخشی از به اصطلاح اپوزیسیون جمهوری اسلامی ، بحث حمله نظامی خارجی درمیان حامیان و مخالفان آن است ؟

تا همین چند ماه پیش که اصلا کمتر کسی تهدید تهاجم نظامی به ایران را جدی می گرفت . یکی ، این تهدید را تنها جنگ روانی می خواند و دیگری سخن از احتمال ازسرگیری روابط میان دو دولت ایران و آمریکا می راند . یکی سخن ازرفتن رژیم شترگاو پلنگ فقاهت به طرف راست میانه و جذب آن در نظام جهانی می گفت و آن دیگری در مقوله سازش محتوم رژیم با جامعه به اصطلاح جهانی تحلیل می نوشت . کم نبودند آنهایی که ابلهانه تهدید جنگ را توهم می خواندند . فقط برای نمونه یک روایت از زبان محسن سازگارا را نقل کرده و درمیگذرم . او در رابطه با خطر جنگ درهمین چند ماهه اخیر با یک فقره قمپزپراکنی مدعی می شود که خودش از شخص جرج بوش پرسیده است که واقعاً قضیه جنگ در کابینه شما چطور بوده است و او هم به جد گفته است که حاشا !" این مقوله هرگزدرکابینه من جدی نبوده . هرگز طرح حمله به ایران اصلا روی میز نیامده که بخواهد روی آن بحث شود" ! حتما این شایعه ضدانقلاب بوده است !! حالا ولی درآستانه سال میلادی جدید یکباردیگر بحث حمله نظامی ، بالا و پایین همان اپوزیسیون انکارگر را درنوردیده و همه فراموش کرده اند که تا دیروز اوضاع را چگونه می دیدند . آری حالا همه را دوباره هول برداشته است که مبادا احتمال حمله نظامی آنقدرها هم توهم نبوده باشد ! بگذریم .

گفته بودم که برخورد نظامی با جمهوری اسلامی اجتناب ناپذیر است . این برخورد یا مستقیما توسط نیروی خارجی صورت می گیرد و یا با دخالت دادن عنصرداخلی . این یک پیشگویی نبود . پیش بینی روند تحولات آینده در ارتباط با ایران و منطقه بر زمینه مجموعه وحدت و تضادها در کادر "طرح خاورمیانه بزرگ" بود . هشت سال پیش که این ارزیابی را ارائه داده بودم هنوز نمونه لیبی برای بسیاری اصلا قابل تصور نبود . نمونه ای که در سوریه هم البته با شکلی متفاوت اما با همان محتوا پیاده خواهد شد و در ایران هم .... راهی جز این نیست !

برای جلوگیری از این سناریو یک راه بیشتر وجود نداشت و آن انقلاب در ایران بوده و هست . اینرا هم از همان سالها به صراحت گفته بودم که دوراه بیشتر در پیش پای ما نیست . یا جنگ و یا انقلاب . مبنای تحقق انقلاب اما آمادگی آن اقلیت ویژه برای پرداخت هر بهایی در شرایط حضورعنصر اجتماعی در صحنه است و شرط آن حضور ملموس عنصر رهبری کننده در میانه میدان یعنی درخیابان بوده و هست. اینروزها ضمنا سالگرد قیام عاشورای 88 هم هست. قیام قهرمانانه همان اقلیت ویژه .

در شرایطی که خلق قهرمان اگرچه همچون همیشه در انتظار شکسته شدن تعادل قدرت به نظاره نشسته بود ، اما متفاوت با هر زمان دیگر ، متفاوت با قیام 18 تیر 78 ، متفاوت با پنج مهرسال شصت ، نه در خانه که در صحنه حضور داشت . اقلیتی که با تمام توش و توان قیام کرد ولی سر نداشت . سازمان رهبری کننده انقلاب در صحنه حاضر نبود . استراتژی او اصلا استراتژی "سازماندهی قیام" نبود . آخر کانون استراتژیک نبرد را که خیابانهای تهران و ایران نمی دانست .

آری "جنبش سرخ" در عاشورای 88 موفق به وصل کردن پنج نقطه ای را که در تهران آزاد کرده بود نشد . چرا که سر نداشت . اما یکبار دیگر به مثابه بینه بارز جنبش آن اقلیت ویژه نشان داد که اگر در تاریخ ایران چیزی بواقع افتخارآمیز و بالیدنی باشد ، جز آن نبوده و نیست . او که یگانه آلترناتیو انقلاب در مقابل "جنبش اصلاح نظام" بوده و هست . آلترناتیوی سرفراز درست در نقطه مقابل "جنبش سبز" یعنی جنبش همان اکثریت پرمدعای نظاره گر بنده قدرت و ریاکاری که با شلیک اولین گلوله و وارد آمدن اولین ضربه شلاق دژخیم به خانه های خود پناه می برد و دوباره به قدرت تن میدهد و دوباره خیانت می کند و دوباره به غرزدن مشغول می شود و دوباره به نظاره می نشیند ، تا تعادل قوا اینبار به نفع کدامین نیرو بچرخد .

"جنبش سرخ" ، طلایه دار انقلاب قهرآمیز است . "جنبش سبز" اما همان ابزار انقلاب مخملی است که ازسر بیچارگی در ایران تحت حاکمیت قصابان و راهزنان نه راه بجایی برد و نه می توانست که ببرد. چرا که ایران نه اوکرائین دیروز است و نه تونس امروز . آن اکثریت خاموش تنها در شرایطی می تواند حضور میلیونی درخیابان داشته باشد که برادران ارتشی و ایضا سپاهی ، بجای برادرکشی حاضرشوند که مثل اولین انقلاب مخملی تاریخ معاصر برهبری امام عصرطلایی شان ، در لوله سلاح هایشان اینبار ، گلهای سبز! گذاشته شود . بغیرازاین تنها موقعی به خیابان می آید که تعادل قوا برعلیه حاکمیت بوضوح تمام برهم خورده باشد . همین .

هرعنصرانقلابی که برای "توده ها" یعنی برای همین اکثریت نظاره گرخاموش ، تا پیش از بهم خوردن تعادل قدرت درجامعه ، نقشی بیشتر از چرخ پنجم انقلاب قائل شود ، تنها خود را فریفته است . باید یکبار برای همیشه "اسطوره توده ها" را در ذهنیت چپ جامعه به چالش کشید . آنکس که می گفت : انقلاب امر توده هاست ! یعنی لنین ، خود با اتکاء صرف به یک اقلیت کم شمار و یک حزب متشکل و رزمنده و استفاده درست از "لحظه" به سمت تصاحب قدرت سیاسی خیز برداشت و بر جای تزار نشست . "توده ها" در بسیاری ازنقاط روسیه آنروز اصلا نمی دانستند که چه کسی برجای چه کسی نشسته و انقلاب را چگونه باید خواند و نوشت ! همانگونه که بسیاری از روشنفکران چپ ما نیز نمیدانند که "توده" مقدس را چگونه باید خواند و نوشت .

بحثی درتعادل قوای جدید منطقه

شکست فضاحت بار نئوکانهای حاکم بر دولتهای آمریکا و اسرائیل درعراق و افغانستان و لبنان و فلسطین که سیاست مقابله رژیم جمهوری اسلامی و دخالتهای همه جانبه آن در مناطق حضور دولتین مذکور نقش مهمی در آن داشته است ، باعث تغییر موقت معادله قدرت در منطقه و ایضا یک جابجایی قدرت در راس حاکمیت ایالات متحده می گردد . "جناح بازها" با تحمل یک شکست استراتژیک ، موقتا قدرت اجرایی را به دار و دسته "موسسه بروکینز" و "مسیحای سیاه" وامی گذارند . این شکست اثرات خود را در اروپا نیز بلافاصله نشان می دهد . "تونی بلر" و "خوزه ماریا ازنار" ، اعضای قدرتمند "جناح بازها" و نئوکانهای حاکم بر بریتانیا و اسپانیا نیز مجبور به واگذاری قدرت می شوند و بدینسان "سه تفنگدار" جنگ عراق عجالتا به پشت صحنه می خزند . نئوکانها در دولت حرامزاده اما همچنان باقی می مانند . بنیامین نتانیاهو به مثابه یکی از اعضای ارشد "جناح بازها" همچنان دست بالا را در دولت اسرائیل حفظ می کند . عملکرد این دوگانگی در بالا نهایتا بدانجا می انجامد که تضادهای مطلقا تاکتیکی میان دولت متعلق به "جناح کبوترها" در آمریکا ومهره باقیمانده "جناح بازها" درراس دولت اسرائیل به بالاترین حد خود ازمقطع تشکیل دولت حرامزاده تا کنون برسد. تضادهایی که برای اولین بار ازعمق به سطح آمده و در درون اسرائیل هم رسانه ای می شوند.

در معادله جدید ، مدار تعادل قوا درمنطقه خاورمیانه ، میان دو رژیم بنیادگرای همجنس و همزاد یعنی رژیمهای ایران و اسرائیل بسته میشود. به همین اعتبار کل آرایش سیاسی درمنطقه نیز حول دوری و نزدیکی به یکی از اقطاب این معادله شکل می گیرد . در این کادر و تنها با فهم قانونمندیهای حاکم برهمین معادله قواست که می توان دلایل بسیاری از دوری و نزدیکیهای سیاسی درمنطقه وعدم قاطعیت دولت ایالات متحده در مقابله با رژیم جمهوری اسلامی را فهم کرد . چرا که هرگونه فشار نامتعارف بر روی جمهوری اسلامی که به سرنگونی آن راه ببرد ، در نظر کبوترهای دولت اوباما ، بالا بردن غیرمتعارف وزنه نئوکانهای اسرائیلی را بدنبال داشته که تاثیرات آن البته کل منطقه و به تبع آن بازگشت دوباره نئوکانهای بنیادگرا در ایالات متحده را هموار خواهد کرد .

عجیب است ! نه ؟ اینجاست که می توان نرمی ظاهری دولت اوباما نسبت به وحوش حاکم بر ایران و سختی غیر معمول آن در تنظیم رابطه با مقتدرترین نیروی سرنگونی طلب اپوزیسیون رژیم ایران و "راه حل سوم" شان را بهترفهم کرد .همانگونه که نزدیک شدن پنهان دشمن و رقیب استراتژیک رژیم ایران در منطقه یعنی دولت عربستان به قطب اسرائیل از سویی و تقابل حیرت انگیز دولت کبوترها در ترکیه با بازهای اسرائیلی ازسوی دیگر را نیز . تقابلی که اگرچه مطلقا تاکتیکی است اما ابعاد آن بعضا مرزهای یک رویارویی متعارف را پشت سر گذاشته است . تا آنجایی که برای اولین بار در تاریخ مناسبات میان دو دولت مربوطه ، یک کارشناس اسرائیلی سخن از تهدید تهاجم نظامی ! ترکیه به اسرائیل می راند .

حزب عدالت و توسعه به رهبری "رجب طیب اردوغان" به مثابه بخش مهمی از طرح خاورمیانه بزرگ ، کمتر از یکماه پیش از سیاه بازی 11 سپتامبر، یعنی در 14 اوت 2001 ، با یک انشعاب بزرگ از "حزب فضیلت" متعلق به "نجم الدین اربکان" بنیانگذاری می شود . یکسال بعد هم بدنبال انتخابات زودرس در ترکیه قدرت را با حمایت کامل ایالات متحده بدست می گیرد .

اردوغان خود در نشستی که ویدئوی آن بر روی اینترنت هست ، در یک نشست خصوصی خطاب به سرمایه داران حاضر صراحتا می گوید که "ما همراه با طرح خاورمیانه بزرگ نیستیم . ما خود بخشی از این طرحیم" !

طرح دولت اردوغان اساسا طرح جناح کبوترها در سالهای آخرهزاره دوم است . یعنی سالهای پایانی دوران فترت ، میان پایان "جنگ سرد" و آغاز "جنگ علیه ترور" . یعنی دوران بوجودآمدن خلاء قدرت در تمامی نقاطی که در دوران جنگ سرد در طرف و زیرهژمونی اتحاد شوروی بودند . بنیادگرایی اسلامی درقالب "کمربند سبز" چه از نوع شیعه خمینیستی و چه از نوع سنی وهابیستی آن که در دوران جنگ سرد نقش مهمی علیه اتحاد شوروی برعهده داشتند، در دوران جدید تبدیل به یک تهدید بلقوه می شوند . تهدیدی که در صورت مهار نشدن در این دوران ، میتوانست که بسرعت قابلیت تبدیل شدن به یک تهدید بالفعل را در دوران بعدی کسب نماید.
تفاوت عمده میان "جناح کبوترها" با "جناح بازها" در نوع برخورد با تهدید و بحران هست . اولی بدنبال خنثی کردن تهدید و حل بحران است درحالیکه دومی معتقد به ازمیان برداشتن تهدید و مهار بحران است . بازها بدنبال پیشگیری از تبدیل شدن تهدیدات بالقوه به تهدیدات بالفعل از طریق فلج کردن تهدید بالقوه اند . در حالیکه سیاست کبوترها بازدارندگی است . فریبکاری است . از همه مهمتر بدیل سازی است .

درمقابل تهدید بنیادگرایی مهاجم اسلامی که پس از پایان جنگ سرد و فروپاشی اتحاد شوروی ، ام القراء خود را در ایران مسثقرکرده ،"جناح کبوترها" بدنبال آلترناتیو آست . خود بنیادگرایی اسلامی هم البته در آغاز برای آنها ، آلترناتیو تهدید حاکمیت چپ انقلابی بوده است . حالا که توانسته بدیل چپ را از میدان بدرکند خواهان سهم شده است . این سهم خواهی در کادر نظم نوین ، گناهی است که به سادگی بخشیدنی نیست . این یعنی تبدیل شدن به تهدید . تهدیدی که برای از میان بردن آن باید دوباره بدیل سازی کرد . ابتدا تلاش می کنند که آلترناتیو را از درون خود نظام مقدس بیرون بکشند . شعبده بازی خاتمی محصول این سیاست کلان است. این سیاست به دو دلیل در ایران شکست می خورد. دلیل اول قاطعیت خامنه ای و باند او در مقوله "حفظ قدرت سیاسی" و دیگری بزدلی و بی کفایتی خاتمی در مقوله " تصاحب قدرت سیاسی" است. پیش بردن سیاستهای کلان آنهم در ابعاد فراملی نیاز به آدمهای مقتدر و استخوانداری دارد که هم بینش سیاسی و هم کاریسما داشته باشند . کوتوله شیادی چون خاتمی نه این را داشت و نه آن . دولت کبوترهای کلینتون بر روی اسب حقیری شرط بندی کرده بود که باختی دردناک و تحقیرآمیز را بدنبال داشت . حاصل این سیاست ابلهانه محکمترشدن پایه های بنیادگرایی اسلامی در قلب ام القراء و تکپایه شدن موقت رژیم جمهوری اسلامی است . در خود ایالات متحده هم واگذاری قدرت اجرایی به بازها را بدنبال دارد .

"طرح ب" کبوترها در رابطه با بدیل سازی در مقابله با بنیادگرایی اسلامی ، سرمایه گذاری بر روی "رجب طیب اردوغان" در حزب اسلامی "فضیلت" می باشد . همانگونه که دربالا اشاره کردم ، اردوغان که از مسئولین حزب مذکور است در یک حرکت متحورانه حزب را ترک کرده و با تعداد دیگری از مسئولین و کادرهای جداشده ، حزب جدیدی بنیانگذاری می کند که قرار است بدیل جهانی کبوترها در تقابل با بنیادگرایی اسلامی نوع ایرانی بشود . اردوغان ، نظریه پردازی است که هم برنامه دارد و هم بینش سیاسی . هم کاریسما دارد و هم حامیان قدرتمند بین المللی و هم خود عضو کبوترها یعنی یکی از دوجناح برتر در درون تشکیلات بیلدربرگ هست .

در سال 2002 ، حزب اردوغان یعنی حزب عدالت و توسعه انتخابات را در ترکیه می برد و با تشکیل اولین دولت قدرتمند تاریخ معاصر ترکیه پس از مصطفی کمال ، اولین شرط بدیل شدن یعنی قرارگرفتن درحاکمیت را متحقق می کند . هیچ نیرویی در جهان ، چه انقلابی و چه ارتجاعی ، محال است که تا پیش از تصاحب قدرت سیاسی در یک جغرافیای مشخص ، تبدیل به الگو شده و در مقام یک بدیل جهانی بنشیند . به همین دلیل هم هست که بنیادگرایی اسلامی ، بدنبال الگوی خود در ام القراء می گردد و بهارعربی آلترناتیو خود را در حزب عدالت و توسعه ترکیه می بیند .

کبوترها نه فقط راه تصاحب قدرت "اسلام مدره" مدل اردوغانی را هموار می کنند که مهمتر از آن بهای ماندن در حاکمیت و حفظ قدرتش درمقابل ارتش و نیروهای امنیتی رژیم لائیک و غیرمذهبی ترکیه را نیز با بستن دست ژنرالها و پاشاها و خنثی کردن "دولت پنهان" یعنی صاحبان واقعی قدرت در ترکیه معاصر ، به تمام و کمال می پردازند . حاصل آن همین است که درجریان انقلابات مخملی در بهارعربی ، بدیل "اسلام مدره" دست بالا را در مصر و تونس پیدا کرده و قرار است که زمینه تثبیت لیبرال دمکراسی از نوع اسلامی آن در ساختارسیاسی حکومتهای راست میانه در خاورمیانه آینده را هم فراهم کند .



پایان بخش اول ، 15دیماه 1390