Tuesday, December 6, 2011

جنگ جهانی چهارم ، ابزارها و آماجها

بيژن نيابتی bijanniabati@hotmail.com
14 آذر 1390

جنگ جهانی چهارم ، ابزارها و آماجها
بخش یازدهم ، حزب ناسیونال فاشیست ایتالیا


پروسه چرخش به راست موسولینی متعاقب تاسیس "رزم فاشیستی" برسرتعیین برنامه تشکیلات مذکور به بلوغ می رسد. این جریان که درآن فوتوریستهای مارینتی دست بالا را دارند ازهیچ برنامه همگونی برخوردار نیست . اصلا با تنوعی که در اجزای متشکله آن موجود است رسیدن به یک برنامه همگون از اساس امکانپذیر نیست . موسولینی خود اشاره بدین دارد که در آن روزها او ازهیچ دکترینی جز دکترین "فعال بودن محض" Aktivismus برخوردارنبوده است .

به همان اندازه ناهمگون مواد برنامه ای همچون ضدیت با سرمایه داری ، سلطنت و روحانیت با پشتوانه ناسیونالیستی افراطی است . برای مردم عادی فهم جریانی که با شعارهای چپگرایانه ، همزمان هم علیه راست و هم علیه چپ به بسیج توده ای می پردازد ، ساده نیست . در انتخابات میلان اصلا وارد شورای شهر نمی شوند و در کل استان نیز تنها 4795 رای نصیب آنان می گردد . این برای موسولینی یک ضربه دوگانه است . ازیکسو شکستی خفت بار در مقابل رقبای سابقش درحزب سوسیالیست که 156 صندلی در پارلمان نصیبشان شده است و از سوی دیگر در درون تشکیلات که در رابطه با نتایج انتخابات درمقابل اقطاب چهارگانه حزبی Quadrumviren به صلابه کشیده شده و می بایستی که پاسخگو باشد .

دراین نقطه است که اختلافات درونی بالا می گیرد . مارینتی خواهان یک گرایش به چپ قاطعانه است و شعار انقلاب بلشویکی ( البته بدون انترناسیونالیسم ) می دهد . او همچنین خواهان سخت ترشدن مبارزه با سلطنت و روحانیت است. مارینتی حتی بورکراسی اداری را نیز به مبارزه می طلبد و خواهان انحلال زندانها و تشکیلات امنیتی و انتظامی کشورمیگردد . برعکس موسولینی تصمیم خود را مبنی بریک تغییرخط اساسی به راست گرفته است . بازگشت دوباره او به چپ اگر هم که بخواهد ، با مارک خیانتی که بر اوماندگار گردیده امکانپذیر نیست . او این تصمیم سرنوشت ساز را با یک چرخش به راست آشکار ، طی دومین کنگره "رزم فاشیستی" در1920 اعلام میدارد .

"خط ما نباید غرق کردن کشتی بورژوازی باشد بلکه درستتر آنست که ما بجای غرق کشتی به فتح عرشه بپردازیم و آنگاه عوامل انگل ماب را از عرشه بدریا بریزیم ".

این گام موسولینی ریزشهای بسیاری را بدنبال دارد . ازجمله کلیه فوتوریستهای مارینتی از تشکیلات بیرون می روند . درمقابل این ریزش بزرگ از چپ ، چرخش موسولینی به راست ، چشم انداز جذب نیروهای تازه اینبار اما از راست جامعه را در مقابل فاشیستها می گشاید . گامهای بعدی مبنی برآشتی دوباره با سه "ک" معروف یعنی "کینگ ( شاه ) و کاپیتال ( سرمایه) و کلیسا " و حمایت جیوانی جیولیتی
Giovanni Giolitti نخست وزیر وقت از او در انتخابات 15ماه مه 1921 باعث می شود که همراه با 33 نفر دیگر از کادرهای فاشیست به پارلمان وارد شود . این موفقیت به این دلیل بدست می آید که جیولتی کادرهای فاشیست را وارد لیست حکومتی بلوک ملی blocchi nazionali کرده است .

جیولتی از مقتدرترین سیاستمداران تاریخ معاصر ایتالیاست که 9 باردر فاصله سالهای 1892 تا 1921 به سمت نخست وزیری این کشور انتخاب شده و علیرغم افتضاحات مالی بسیار و سوء استفاده گسترده ازقدرت و مقام ، سالیان سال اقتدار و نفوذ خود برصحنه سیاسی ایتالیا را حفظ می کند . این سوء استفاده ازقدرت یکبارحتی در دسامبر1893 تا مرحله استعفاء و فرار او به شارلوتن بورگ هم کشیده می شود . نفوذ او تا آنجا بوده است که ازدوران زمامداری وحاکمیت او برسیاست ایتالیا به مثابه "دوران یا عصرجیولتی" età giolittiana نام برده می شود . عدم موفقیت جیولتی در معتدل کردن فاشیستها و جذب و هضمشان درسیستم که نهایتا پس از دوماه به استعفای او از مقام نخست وزیری در 21 ژوئیه 1921 منجرمی گردد ، پایان "دوران جیولتی" و سرآغاز "دوساله سیاهی" است که با مارش فاشیستها بسوی رم فاتحانه به نتیجه می رسد .

با ورود فاشیستها به پارلمان و بدنبال تصفیه کامل تشکیلات ازعناصرمتمایل به چپ ، درهفتم نوامبر1921 موسولینی تغییرنام رزم فاشیستی به حزب ناسیونال فاشیست ایتالیا (PNF)
Partito Nazionale Fascista را اعلام می کند و بدینترتیب فاشیزم در ایتالیا شکل تشکیلاتی مناسب با محتوای برنامه جدید را پیدا می کند . با بنیانگذاری حزب ، فاشیستها از هیئت یک گروه فشار به یک جریان سیاسی با برنامه مبدل شده و خیز به سوی تصاحب قدرت سیاسی را رسما آغاز می کنند .

استراتژی موسولینی این بود که با افزایش ترورتوسط فاشیستها ازسویی و جلوگیری ازتثبیت یک دولت با ثبات از سوی دیگر، به انتظارروزی بنشیند که خرابی اوضاع صداها برای ضرورت بالا کشیدن یک مرد مقتدر که آرامش و صلح را برای ایتالیا به ارمغان آورد بالا بگیرد . این انتظار چندان بدرازا نمی کشد .

اعتصاب عمومی اول فوریه 1922 که از سوی چپها در واکننش به ترورهای افزایش یابنده انجام می گیرد توسط فاشیستها در هم شکسته می شود . جوخه های فاشیست در فاصله 3 آگوست تا 5 سپتامبر ، شهرهای میلان ، جنوا ، لیورنو ، بوزن و ترینت را به تصرف خود در می آورند . اگرچه در پارما متحمل یک شکست می شوند . با این حال موسولینی زمان را برای نشان دادن خود به مثابه ناجی قدرتمند ایتالیا مناسب می بیند . او همراه با چهل هزارتن از پیراهن سیاهانش "مارش بسوی رم" را آغاز می کند . نخست وزیر لوئیجی فاکتا
Luigi Facta تصمیم می گیرد که با اعلام شرایط ویژه به مقابله با محاصره رم بپردازد. اما پادشاه نه تنها چنین اجازه ای را نمی دهد که با سلب اعتماد ازفاکتا ، موسولینی را مامورتشکیل دولت نیزمی نماید .

روز 30 اکتبر 1922 پیراهن سیاهان وارد رم می شوند . تامین کننده مالی مارش بسوی تصاحب قدرت سیاسی در رم کسی نیست جزمعشوقه یهودی موسولینی "مارگریتا سارفاتی". او نه تنها تامین کننده مالی این حرکت سرنوشت ساز است که از اساس در صف برنامه ریزان اصلی آن نیز قرار دارد . از او در بخش آینده به تفصیل سخن خواهم گفت .

موسولینی پس ازگرفتن فرمان تشکیل دولت از سوی پادشاه ، لیست یک کابینه ائتلافی را به پادشاه می دهد . لیستی که تقریبا همه را البته به غیر از رفقای سوسیالیست دیروز خودش شامل می شود . سوسیالیستها تحت رهبری "جیاکومو ماتئوتی"
Giacomo Matteotti حاضر به همکاری با کسی که اندکی پیش از سوی حزب خائن نامیده شده بود نیستند .

در ژوئیه 1923 موسولینی در کادرموافقت با جیولیتی ، اورلاندو و سالاندرا (نخست وزیران پیشین ایتالیا ) قانونی را از مجلس می گذراند تحت عنوان "قانون آچربو"
Legge Acerbo که برمبنای آن قویترین فراکسیون ( با حداقل 25 درصد آرا ) بطور خودکار از دوسوم کرسیهای مجلس برخوردارخواهد شد. این قانون به لحاظ نظری ابتدا درنوامبر1922، طی مصاحبه ای با میکله بیانچی یکی از اعضای گروه چهارنفره در نشریه مردم ایتالیا کلید خورده بود . بالاخره در 24 نوامبرهمانسال موسولینی موفق به گرفتن اختیارات کامل درزمینه اقتصاد ومدیریت ازمجلس نمایندگان با هدف برقراری نظم می گردد . اگرچه که این اختیارات محدودیت زمانی داشته و تنها تا 31 دسامبر همانسال اعتبار دارد .

با استعفای "دُن استورتسو"
Don Sturzo رهبر کاریسماتیک حزب مردم ایتالیا Partito Popolare Italiano که رابطه چندان خوبی هم با موسولینی ندارد ، او به بهانه "تغییرشرایط" خواستار انتخابات جدید می گردد . در انتخابات 25 ژانویه 1924 ، 4.5 میلیون رای مردم ایتالیا بطرزی کاملا دمکراتیک ! نصیب فاشیستها می شود و بقیه احزاب و تشکلهای دیگر صحنه سیاسی ایتالیا رویهمرفته به حدود 3 میلیون رای قناعت می کنند .

خوشحالی موسولینی چندان بدرازا نمی کشد . در10 ژوئن 1924، "جیاکومو ماتئوتی" رهبرسوسیالیستها و تیزترین منتقد فاشیستها به قتل می رسد . بزودی قاتل او که یک میلیشیای فاشیست است شناسایی و دستگیرمی شود . بدنبال تحقیقاتی که خارج ازحوزه نفوذ دولت جریان می یابد نام بسیاری از اعضای بلندپایه فاشیستها در همکاری و یا آگاهی از موضوع قتل ماتئوتی به میان می آید تا آنجا که موسولینی مجبور به کنارگذاشتن بسیاری از جمله " د بونو" همکار نزدیکش می گردد . رشته تحقیقات تا خود موسولینی هم کشیده می شود و پای او نیز به میان می اید و فضای داخل و خارج ایتالیا برعلیه او می چرخد .

در 27 ژوئیه 1924 ، اپوزیسیون با هدف فشاربر پادشاه در جهت اعلام انحلال مجلس ، عزل و دستگیری موسولینی و فرمان انتخابات جدید ، تصمیم مجادله برانگیزی مبتنی بر خروج و تحریم مجلس می گیرند . اشتباه محاسبه وحشتناکی که برخلاف تصور اپوزیسیون با عدم موضعگیری ویکتور امانوئل دست موسولینی درغیاب آنان را کاملا در پارلمان باز می گذارد .

موسولینی ازاین فضای موجود در پارلمان حداکثر استفاده را کرده و نهایتا در 3 ژانویه 1925 ، آخرین ضربه کاری را بر پیکر اپوزیسیون وارد می کند . او طی یک سخنرانی مسئولیت کلیه عملکرد شبه نظامیانش را راسا به عهده گرفته و به مردم ایتالیا قول می دهد که ظرف 48 ساعت نظم و آرامش را در جامعه برپا دارد . بدنبال آن موج دستگیریهای گسترده صحنه سیاسی ایتالیا را درمی نوردد و نظم فاشیستی برقرار می شود . و اینچنین است که این سخنرانی در آنروز به عنوان آغاز عروج دیکتاتوری فاشیستی وارد تاریخ ایتالیا و اروپا می گردد .

سال 1926 تمامی احزاب ایتالیا ممنوعه اعلام می شوند و یک حزب برسرنوشت ایتالیا حاکم می گردد . در انتخابات 1928 این تنها نامزدهای PNF یعنی حزب ناسیونال فاشیست (Partito Nazionale Fascista) هستند که اجازه شرکت در انتخابات را می یابند . "شورای عالی فاشیستی" Gran Consiglio del Fascismoبه اینهم قناعت نکرده و درهمان سال 1928 ، چارچوبهای قانونی ضروری به منظور پیشبرد تغییرات ساختاری در راستای گذار تمام عیار نظام سیاسی ایتالیا به یک دیکتاتوری فاشیستی را تعبیه کرده و بدینترتیب PNF به عنوان تنها حزب سیاسی ایتالیا و موسولینی به عنوان راس نظام تک حزبی اعلام می گردند . این قانون تا 1943 که با عزل موسولینی توسط همان "شورای عالی فاشیستی" و بازداشت او از اعتبار می افند ، سالهای سال مقدرات ایتالیا را رقم می زند .

در1932 پس ازپایان پروسه قانونی ! تغییرات ساختاری درنظام سیاسی که از بالا تا پایین سیستم را درهم میپیچد ، نهایتا موسولینی بیانیه زیربنایی "روح فاشیسم" را منتشر می کند . این روح دهشتزا تا 24 ژوییه 1943 که PNF منحل می شود سراسر ایتالیا را در خود می پیچد . سه روز بعد در 27 ژوییه PNF رسما ممنوعه اعلام می شود .

رابطه هیتلر با موسولینی

یکسال بعد با روی کار آمدن آدولف هیتلردر آلمان ، تعادل قدرت در اروپا به نفع توتالیتاریسم راست برهم می خورد . این اما به هیچوجه به معنای هم خطی و نزدیکی دو نماینده عمده راست توتالیتاریستی در اروپا یعنی دو حزب ناسیونال فاشیست و ناسیونال سوسیالیست نیست .

اولین دیدار موسولینی با هیتلر در 1933 در ونیزهم کمکی به رسیدن دو حزب به سطح توافقات استراتژیک نمی کند . توافقات استراتژیک بکنار، پس ازاین دیدار معاون وزارت امورخارجه وقت آلمان ارنست فون وایتسکر ، به یکی ازمقامات سوئیسی محرمانه می گوید حتی "نمی شود پیش بینی کرد که بین این دونفر همکاری نزدیکی نیزممکن گردد" .
نگاه موسولینی به رهبری و سیاستهای حزب نازی در آغاز ، نگاهی است انتقادی و با حفظ فاصله و در برخی موارد حتی خصمانه . نزدیکی موسولینی و فاشیزم نوع ایتالیایی به نازیسم آلمانی ، بیش از آنکه دلایل ایدئولوژیک داشته باشد ناشی از الزامات تعادل قوای سیاسی آنروز بوده است و بس . یعنی اگر قدرت آلمان نازی در سالهای پایانی دهه سی ، معادله کلاسیک قدرت در اروپا را درهم نمی ریخت ، بی تردید جای ایتالیای موسولینی درمیان سرمایه داری غرب بود و نه در کنار ناسیونال سوسیالیستها . تضاد میان دمکراسی بورژوایی حاکم برجوامع سرمایه داری کلاسیک با موسولینی اگر کمتر از تضاد او با ناسیونال سوسیالیزم نباشد ، حتما بیشتر نیست . برای موسولینی کمال مطلوب همواره آن بوده است که دنیای آنروز ، ایتالیای فاشیست تحت رهبری او را به مثابه یک قدرت منطقه ای در اروپا و شمال آفریقا برسمیت بشناسد . او نه در اندیشه تبدیل شدن به یک ابرقدرت جهانی است و نه اگرهم باشد اساسا در قد و اندازه چنین مطالباتی هست .

مهمترین اختلاف نظری میان دو دیکتاتور درتشخیص دشمن است . برخلاف هیتلرکه سرمایه یهود را دشمن شماره یک خود معرفی کرده و انگشتش را به سمت وال استریت نشانه رفته است ، موسولینی از اساس هیچ تضادی با سرمایه بطورعام و سرمایه یهود بطورخاص ندارد. بگذریم ازآنکه گوشه نه چندان ناچیزی از حزب او نیز برروی شانه های اکثریت قریب به اتفاق یهودیان ایتالیا و سرمایه های غیرمتمرکز آنان بناگردیده است. دربخش بعدی به این جنبه از تاریخ PNF بیشترخواهم پرداخت.

آدولف هیتلر در واکنش به اعتراضات مداوم چروتی سفیر موسولینی در آلمان که بارها بنام او از پیشوا می خواهد که رفتارش را با یهودیان نرمتر کند ، پاسخ می دهد که ایل دوچه هنور مافیای یهود را آنگونه که او " طی سالیان دراز ، از هر لحاظ و از هر زاویه " شناخته و مورد بررسی قرار داده است نمی شناسد .

او که خود نیز درآغاز برخلاف تبلیغات مدیای یهود هیچ ضدیتی با یهودیان ندارد ، اویی که پزشک عزیزترین کسانش یعنی مادرش دکتر بلوخ یهودی است ، او که از اتفاق ! هميشه مشتريان دائمی و پر و پا قرص نقاشی هایش ، امثال ياکوب آلتنبرگ یهودی هستند . اویی که کتابهای ادوارد فوکس یهودی را می خواند و آنها را علنا درکتابخانه اش در کنار کتابهای فروید یهودی نگه می دارد . او که مدتها مستاجر ارلانگر یهودی بوده و خلاصه اویی که اساسا با حمایت فعال تشکیلات فراماسونری توله و حمایت مالی بخشی ازهمین سرمایه یهود و صهیونیزم بین الملل به سمت تصاحب قدرت سیاسی خیزبرداشته است و بقول خودش در" طول سالیان دراز و از هر لحاظ و از هر زاویه " با قدرت و کارکردهای سرمایه متمرکز یهود و انگشتان دراز آن در تشکیلات قدرتمند فراماسونری جهانی از سویی و جنبش کارگری و انترناسیونال سوم از سوی دیگر سر و کار داشته ، در نهایت به این قناعت رسیده است که در مقابل یهودیت سازمانیافته بین المللی که راس آن در وال استریت نشسته و با کودتای اقتصادی 1929 ، افسار حاکمیت آمریکا را نیز به تمام و کمال بدست گرفته است ، دو راه بیشتر موجود نیست . یا تسلیم و انقیاد و یا دشمنی و جنگ .

موسولینی اما در دنیای دیگری سیر می کند . میان او و هیتلر یک دنیا تفاوت موجود است . همانگونه که میان فاشیزم او و ناسیونال سوسیالیزم آلمانی . موسولینی همانگونه که گفتم اصلا هیچ مشکلی با سرمایه کلان ندارد چه رسد به سرمایه یهود و وال استریت . او اصلا در آغاز منافع خود را بیشتردر نزدیکی به دمکراسیهای غربی می بیند تا ناسیونال سوسیالیزم هیتلری . در عمل هم تا مقطع سال 1936 که معادله قدرت در اروپا برهم می خورد ، در هرکجا در مقابل آلمان و در کنار سرمایه داری غرب است . او حتی خروج آلمان ازجامعه ملل در 14 اکتبر 1933 را هم برنمی تابد . سفیر آلمان در ایتالیا در تلگرافش به وزارت خارجه آلمان اطلاع می دهد که موسولینی ازاین اقدام سخت برآشفته شده و آنرا فوق العاده تقبیح کرده است.

مهمترازهمه ، در کنار اختلاف بر سر تیرول جنوبی که ایتالیا بر آن ادعای ارضی دارد ، بزرگترین مسئله مورد اختلاف میان موسولینی و آلمان نازی مسئله اتریش است . موسولینی خود را قدرت حافظ اتریش و مخالف سرسخت نفوذ آلمان بر آن کشور می داند و هیتلراگرچه درآغاز و منجمله دردیدار ونیز ، برای جذب موسولینی قول داده که به استقلال اتریش احترام بگذارد و با ادعای ارضی ایتالیا برتیرول جنوبی مخالفت نکند ، اما واضح است که قاطعانه بدنبال ضمیمه کردن اتریش به خاک آلمان است. این مقوله آنچنان حساس است که روابط دو کشور را یکبار در 1934 و در جریان قتل ذلفوس در وین به پایین ترین سطح خود می رساند تا آنجا که می توان از لفظ خصمانه نیز در این رابطه استفاده برد .

موضوع ازاین قرار بود که در 25 ژوئیه 1934 ، یک گروه ضربت 150 نفره از نازیهای محلی اتریش با لباس ارتشی به درون کاخ صدارت عظمی در میدان بال هاوس در وین می ریزند . با اینکه عملیات از پیش لو رفته و اکثر وزرای کابینه موفق به فرار می شوند با اینحال نیروی ضربت نازیها موفق می شود که انگلبرت دلفوس
Engelbert Dollfuß صدراعظم مستبد ضد نازی اتریش را بقتل برساند .

موسولینی که از این واقعه بشدت سرخورده و خشمگین است ، یک لشکر کامل خود را به برنرپاس در مرز اتریش و ایتالیا اعزام می دارد و طی تلگرافی به معاون صدراعظم اتریش شاهزاده ارنست اشتارمبرگ Ernst Rüdiger Starhemberg می نویسد که ایتالیا برای استقلال اتریش خواهد جنگید . او به اینهم قناعت نکرده و شخصا به وین می رود . اشتارمبرگ در کتاب خود بنام "میان هیتلر و موسولینی" به سخنرانی غرای ایل دوچه برعلیه هیتلر و آلمان اشاره دارد که لبریز از خشم و نفرت است . ایل دوچه علنا گفته بود که هیتلر قاتل دلفوس است . حتی او را بزهکار نامیده بود و مسئول اصلی جنایت مذکور .

به ادعای اشتارمبرگ ، موسولینی ولینعمت آینده خود را یک "فاسدالاخلاق جنسی ، یک دیوانه خطرناک" توصیف کرده و مرام
نازیسم را "انقلاب طوایف و ایلات ژرمنیک درجنگلهای بدوی وعاری ازتمدن عهد باستان برعلیه تمدن درخشان رومی" نامیده بود . او ابرازامیدواری کرده است که قتل دلفوس بتواند بالاخره قدرتهای بزرگ را نسبت به خطر آلمان آگاه کرده و یک اتحاد گسترده برعلیه هیتلر بوجود بیاورد . درکنگره حزب نازی در سپتامبر1934 هم بر خلاف معمول جای هیئت ایتالیا خالی است . موسولینی به اینهم بسنده نمی کند و یکسال بعد یعنی سال 1935، دركنفرانس استرزا نیزعلمدارايجاد يك جبهه‌ ضدهيتلری همراه با پیرلاوال و رمزی مک دونالد نخست وزیران وقت فرانسه و انگلستان در راستای دفاع از استقلال اتريش می گردد .
خشم و نفرت موسولینی ازهیتلر و آلمان درآغاز تا بدان پایه است که آنرا علنا درهرکجا نیزبیان می کند . او به هنگام افتتاح پنجمین نمایشگاه خاورزمین
fiera del levante علنا به تحقیر آلمان ودکترین نازیها پرداخته وازفراز یک تانک ارتشی خطاب به جمعیت ازجهالت و بربریت ژرمنها در روزگار شکوفایی سزار وبی نیازی ایتالیا نسبت به تعالیم آنسوی آلپ سخن می راند .

پروسه نزدیکی اجباری او به آلمان تنها زمانی است كه جامعه‌ ملل تجاوز ايتاليا درسوم اکتبر 1935به اتيوپی را قاطعانه محكوم می کند و بزیر بار ادعای ارضی او بر اتیوپی نمی رود . در اینجاست که وی در تعادل قوای موجود چاره ای جز پیوستن به جبهه‌ آلمان هيتلری ندارد . آدولف هیتلر تنها کسی است که ایزولاسیون ایل دوچه را می شکند و از اوعلنا حمایت می کند .

شروع جنگهای داخلی اسپانیا درهمین مقطع زمانی و دخالت فعال آلمان و ایتالیا در این جنگها نیز مزید برعلت می شود . دراواخر فوریه 1936 جبهه خلق
Frente Popular به رهبری مانوئل آزانا انتخابات اسپانیا را می برد . دوماه بعد در فرانسه تشکیلاتی به همان نام برهبری یک یهودی بنام "لئون بلوم" Léon Blum شکل می گیرد .

لئون بلوم یکی از سیاستمدارن با نفوذ پیش و پس از جنگ دوم است . او که بارها به مقام نخست وزیری فرانسه دست می یابد اولین نخست وزیر سوسیالیست تاریخ معاصرفرانسه و اولین یهودی علنی فرانسوی در این موضع می باشد. مورد بلوم یکی از موارد قابل تعمق تاریخ جنگ دوم است . او که نامش با نام جبهه خلق در فرانسه تداعی می شود ، بدنبال پیروزی همزمان جبهه مذکور در فرانسه با پیروزی انتخاباتی جبهه همنامش در اسپانیا ، برای اولین بار در سوم ماه مه 1936 نخست وزیر می شود ، پس از یک شراکت در دولت بعدی در موضع معاون نخست وزیر در 1937 و یک انتخاب دوباره در 1938 به عنوان نخست وزیر ، با تهاجم آلمان به فرانسه و تشکیل دولت ویشی ، توسط دولت مربوطه دستگیر و نهایتا در پنجم آپریل 1943 همراه با "ادوارد دالادیه"
Édouard Daladier یکی دیگراز نخست وزیران اسبق فرانسه تحویل آلمان نازی می شوند .

حیرت انگیز است که دولتی که ظاهرا شش میلیون یهودی را زنده زنده روانه کوره های آدم سوزی کرده است ، این جناب را که هم یهودی است و هم سوسیالیست و هم فرانسوی یعنی از سه جهت دشمن به حساب می آید زنده می گذارد . درست تا بهار 1945که متفقین از شرق وغرب خاک آلمان را تسخیرمی کنند و بنا به تاریخ رسمی ، نازیها سرعت ماشین کشتاردراردوگاه ها را هر روز بالا و بالاتر می برند ، به ناگهان نیروی اس ـ اس دستورمیابد تا لئون بلوم را همراه با 139 شخصیت معروف دیگر از اردوگاه داخائو به تیرول جنوبی منتقل کنند . درآنجا هم بجای آنکه ترتیبشان داده شود در24 آپریل 1945 ، یک سروان ارتش رایش بنام ویکارد فون آلونزلبن
Wichard von Alvensleben با گروهان تحت فرماندهیش محافظان اس ـ اس را مجبورمی کند همگی آنان را رها کرده و چند روز بعد هم با ورود نیروهای آزادیبخش آمریکایی تحویل آنان داده می شوند . انگار که زور نازیها تنها به توده های یهود می رسیده و با صاحبان زر و زور دشمنی چندانی نداشته اند !

لئون بلوم صحیح و سالم به فرانسه برده می شود و سال بعد برای سومین بار می شود نخست وزیر . نهایتا هم تنها با مرگ نابهنگامش در30 مارس 1950 مجبور به ترک صحنه سیاست فرانسه می گردد .



Léon Blum
Engelbert Dollfuß Giovanni Giolitti

بهرتقدیراز 1936 به بعد پروسه نزدیکی موسولینی به آلمان کلید می خورد . درهمان سال او با اعلام محور برلین ـ رم برمقوله اتحاد با آلمان صحه می گذارد و یکسال بعد در 1937 نیز با بیرون آمدن از جامعه ملل و پیوستن به اتحاد ضد کمینترن میان آلمان و ژاپن گام تعیین کننده دیگری دراین راستا برمی دارد .

موسولینی اما تا آخرین لحظه درمقابل خلع ید ازیهودیت و فشاربریهودیان ایتالیا مقاومت می کند. این تنها سرمایه یهود نیست که هنوزازقدرت بسیاری درایتالیا برخوردار است. اکثریت عظیم یهودیان ایتالیا با افتخاریا عضوحزب ناسیونال فاشیست موسولینی هستند و یا هوادار پروپا قرص آن .

نهایتا درسال 1938 و در اوج قدرت هیتلر است که موسولینی با فشار آلمان مجبور می شود که موضع خود را در رابطه با "مسئله یهود" درایتالیا مشخص نماید . اعلام قوانین نژادی دراین کشور حلقه محاصره گرداگرد یهودیان اروپا را تنگترمی کند .


بیژن نیابتی ، 14 آذر 1390

Wednesday, October 19, 2011

بازي خطرناک - بيژن نيابتي-

بيژن نيابتی bijanniabati@hotmail.com



يادداشت سياسي




بازی خطرناک

سه شنبه این هفته وزارت دادگستری آمریکا با ارائه یک سناریوی سخیف ، پرده از"توطئه" ترور سفیرعربستان توسط اعضای نیروی قدس سپاه پاسداران بر می دارد توطئه ای که البته توسط طرف آمریکایی خنثی گردیده است . این دومین بار پس از 11 سپتامبر 2001 است که اتهام انجام ترور درایالات متحده از سوی یک نیروی خارجی توسط دولت آمریکا مطرح و در ابعاد گسترده ای "رسانه ای" می گردد . تردیدی در توطئه آمیزبودن این اقدام به ترور نیست . آنچه که محل تردید است ماهیت طرف توطئه گر است . درست مثل توطئه11سپتامبر کذایی !

با اینحال همانگونه که در مورد 11 سپتامبر صادق بود اینبارهم نفس درستی و غلطی و میزان سخافت سناریوی اخیر اصلا چیزمهمی نیست . مهم تبعات اجتناب ناپذیر سناریویی است که روز سه شنبه توسط دستگاه قضایی آمریکا کلید خورده و شخص باراک اوباما هم در کنفرانس مطبوعاتی متعاقب با تایید صد در صد آن ، سرنوشت سیاسی خود را به سناریوی مربوطه گره زده است .

مهم نیست که " به گزارش شبکه خبری ای ‌بی‌ سی ، رابرت بر، کار‌شناس سابق سازمان سیا می‌گوید : جزئیات این طرح تروریستی با اقدامات و روش‌های ایران هیچ شباهتی ندارد و هیچ دلیلی وجود ندارد که ثابت کند حکومت ایران در این اقدام مشارکت داشته است . رابرت بر می‌افزاید که اگر حکومت ایران می‌خواست چنین کاری بکند به سراغ باندهای قاچاق مواد مخدرمکزیکی نمی‌رفت یا پول را مستقیما به حساب بانک‌های آمریکایی واریز نمی‌کرد . این کار‌شناس امنیتی همچنبن میگوید ‌: من رفتار امنیتی حکومت ایران را طی سی سال گذشته زیرنظر داشته‌ام ؛ آنها همیشه خیلی محتاط ‌تر از این عمل می‌کنند . آنها همیشه برای اجرای عملیات خود از یک گروه وابسته و واسطه استفاده می‌کنند . او به دولت باراک اوباما هشدار می دهد که از متهم کردن ایران به دست داشتن در توطئه مربوط به ترورسفیرعربستان صرفنظر کند، چون این گونه موضعگیریها ممکن است به آتش جنگی مهارنشدنی دامن بزند".

مهم نیست که دوستان و آشنایان ایرانی و آمریکایی مهره محوری سناریو، منصور ارباب سیار همگی او را دلالی خوشگذران ، حواس پرت ، شرابخوار و ناموفق در معاملات اتوموبیلهای دست دوم بدانند . مهم نیست که بدانیم جمهوری اسلامی در هر کاری که عقب باشد در همین یک زمینه یعنی ترور، یک سر و گردن از بقیه بلندتر بوده و شانه به شانه "دولت حرامزاده " در خط مقدم تروریزم دولتی رژه می رود . مهم نیست که سخن از رژیمی به میان است که سی سال متوالی دست اندرکار دهها وصدها ترور موفق و بسا پیچیده تر از این در جای جای جهان بوده و کمنر دم به تله داده و بیشتر تجربه اندوخته است . مهم نیست که سه طرف سناریو بجز دلال بخت برگشته مربوطه یکی به اصطلاح نفوذی سازمان اطلاعات آمریکا در باند قاچاق مواد مخدر است که دولت ابله ! جمهوری اسلامی و یا جناحی ! از آن مستقیما و بی پرس و جو از میان همه پیغمبران عدل بسراغ جرجیس رفته و با همین یکی تماس گرفته و خلاصه سومی هم یک فرمانده عضو نیروی تروریستی قدس در ایران و غیرقابل دسترس است که شخصا روی خط تلفن اسرار مگو را با دست و دل بازی تمام بر روی دایره ریخته است. جل الخالق ! انگار که همه دست بدست هم داده اند تا این ترور اصلا صورت نگیرد !

آری اینها همه نه مهمند و نه مسئله من ! برای من اما این خیلی مهم است که جو بایدن معاون رئیس جمهوری آمریکا یکروز بعد یعنی چهارشنبه می گوید حکومت ایران باید پاسخگوی اقدامات خود باشد. مهم است که سناتور دیان فاینستاین، رئیس کمیته اطلاعاتی مجلس سنا پس از دیدار با مقام های ارشد سی آی ای و پلیس فدرال آمریکا به خبرنگاران می گوید که شکی دردست داشتن نیروی قدس سپاه پاسداران دراین توطئه ندارد و اینکه ایران و آمریکا به سمت برخورد پیش می روند .

مهم است که باراک اوباما با اطمینان بگوید محال است دولت آمریکا بدون در دست داشتن مدارک مستدل و مستحکم چنین اتهامی را مطرح کند ( درست مثل مدارک مستدل و مستحکم اتهام همدستی با القاعده و تولید سلاحهای کشتار جمعی توسط رژیم سابق عراق ) . همینطورمهم است تهاجم همزمان اروپا و آمریکا و سازمان انرژی اتمی و قس علی هذا علیه جمهوری اسلامی که بقول هیلاری کلینتون، وزیر امورخارجه آمریکا که این توطئه را بیانگر "افزایش خطرناک تحرکات ایران برای حمایت ازتروریسم عنوان کرده است" می بایستی "اقدام هماهنگ بین المللی علیه ایران" را نیزبصورتی تصاعدی افزایش دهد.
نقطه عطف

هرچه که باشد به باور من این یک "نقطه عطف" است . پایان یک مرحله و آغاز یک دوران جدید است . اوباما برآیند سیاست شکست خورده و به گل نشسته نئوکانها در رابطه با ضرورت استقاده از عنصر نظامی در راستای تغییرنظامهای دیکتاتوری غیروابسته در خاورمیانه بزرگ بود . حالا این سناریو برآیند آخرین پرده سیاست شکست خورده خود او در رابطه با تصورموهوم بشکست کشانیدن رژیم جمهوری اسلامی با اتکاء صرف به فشارهای سیاسی و اقتصادی و تهدید و تطمیع برسرمیزمذاکره بدون دادن "تضمین امنیتی" به رژیم مربوطه است .

تصوراو این بود و هنوزهم هست که می توان از طریق فشارهای سیاسی و اقتصادی رژیم جمهوری اسلامی را وادار به عقب نشینی کرد و ازسوی دیگر با ادعای تمایل آمریکا به مذاکره و دیالوگ مسالمت جویانه با رژیم مذکور وجهه مخدوش شده ایالات متحده در انظار جهانیان را ترمیم و برعلیه جمهوری اسلامی در سطح شورای امنیت به اجماع رسید .

آری ! سناریوی بالا آخرین تیر ترکش اوباما در راستای تحقق سیاست غیرعاقلانه فوق پیش از ورود به مبارزات انتخاباتی پیش رو می باشد . سیاستی که همچون جنینی است که پیش از بدنیا آمدن مرده است و مادری که آخرین نفری است که مرگ جنین را باور می کند . انتظار تحمیل "تغییررفتار" یک رژیم غیرمتعارف و مصمم به حفظ قدرت بدون دادن تضمین امنیتی به آن بر سر میز مذاکره و بدون استفاده از زور ، همانقدر ساده لوحانه بود که خوابیدن غیرمسلح درمیان گرگها بدون سیرکردن شکمشان .

اما این گزینه گشاده ای است که می توان آنرا تا طرح در شورای امنیت سازمان ملل نیزبازکرد و هدف نیز همین است . مخاطبهای این سناریو دولتهای چین و روسیه هستند . آمریکاییها می خواهند که با بردن موضوع اقدام به ترورسفیرعربستان در خاک خود به شورای امنیت دست روسیه و چین را برای استفاده از حق وتو ببندند . در حقوق ملل دو مسئله بسیار مهم و غیر قابل اغماض است . تجاوز به حیطه امنیتی دیپلماتیک یکی از این دوتاست .

اگراین سیاست شکست بخورد ، هیچ گزینه دیگری برای اوباما در مقابل تهاجم نئوکانها و حزب محافظه کار جز گزینه نظامی علیه ایران وجود ندارد . اگرچه که در شرایط کنونی ورود آمریکا به یک رویارویی نظامی جدید با عواقب بکلی غیرقابل پیش بینی آخرین چیزی است که به مخیله دستگاه سیاست خارجی آمریکا خطور می کند .

این البته فرصتی بس ذیقیمت برای اپوزیسیون جمهوری اسلامی است . با اینحال یک چیز را نمی باید فراموش کرد . تهدید موجود تنها متوجه رژیم و اعوان و انصارش نیست . تا پیش ازتعیین تکلیف "معضل آلترناتیو" جمهوری اسلامی نمی توان به صراحت سخن از"فرصت" گفت . تنها با مشخص شدن و به رسمیت شناخته شدن " آلترناتیو دمکراتیک" رژیم ایران توسط آکتورهای مداخله گر جهانی است که می توان "تهدید" موجود را تبدیل به "فرصت" کرد . درغیراینصورت بازی کلید خورده کذایی توسط دولت آمریکا ، تبدیل به یک بازی خطرناک و غیرقابل کنترلی خواهد شد که تبعات آن اساسا از پیش قابل گمانه زدن نخواهد بود و نه فقط دامن رژیم که بیش از آن دامن ایران و آینده سیاسی و مدنی آنرا خواهد آلود .


بیژن نیابتی ، 26 مهر 1390







Sunday, September 18, 2011

جنگ جهانی چهارم ، ابزارها و آماجها

جنگ جهانی چهارم ، ابزارها و آماجها
 بخش دهم ، عروج فاشیزم در ایتالیا
تبعات تصمیمات نابخردانه پیمان ورسای ، دامن ایتالیای همدست فاتحان را نیز می گیرد . اگرچه ایتالیا درمیان فاتحان جنگ قراردارد با اینهمه مقروض بودن تا دندان به سرمایه مالی وبیکاری گسترده ازیکسو و یاس حاصله ازبدقولی های اتحاد سه گانه مردم را زیرفشار طاقت فرسایی قرارداده است . وعده و وعیدهایی که پیش از جنگ بویژه درقرارداد مخفیانه لندن در رابطه با کمکهای مالی و ارضی به ایتالیا داده شده بود هیچکدام جامه عمل بخود نپیچیده است . اندکی پس از پایان جنگ ، سرمایه داری اروپا در حالیکه کمرش خم شده و نفسش به شماره افتاده است ، خود را از سویی مواجه با حکومتهای شورایی کوتاه مدت به سبک اتحاد شوروی در باواریا و مجارستان می بیند و از سوی دیگرهراسناک ، شاهد قدرت گیری احزاب کمونیست بزرگ اروپا بویژه در سه کشور آلمان ، فرانسه و ایتالیا می باشد . دردیگرکشورها نیز اوضاع و احوال دست کمی از کشورهای مذکور ندارد و بعضا مانند نمونه اتریش ، احزاب سوسیال دمکرات نیزتحت تاثیر جو انقلابی حاکم برجامعه و به منظور جلوگیری از شکل گیری یک حزب کمونیست قوی متمایل به شوروی ، راه را برای یک تمایل به چپ گسترده در درون خود بازگذاشته اند . اوضاع اروپا بشدت بحرانی و جوامع اروپا چهارنعل به سمت قطب بندی شدن به پیش می تازند . . . دریک کلام نظم نوین پسا جنگ که در ورسای پایه گذاری شده بود درمعرض تهدید قرارگرفته است . گسست وحشتناک درونی درمیانه طیف چپ که حاصل شرکت احزاب سوسیال دمکرات اروپا در سرکوب جنبش کارگری از سویی و رادیکالیسم احزاب کمونیستی از سوی دیگر می باشد ، بتدریج زمینه های قدرت یابی توتالیتاریسم راست را آماده می کند . این توتالیتاریسم در ایتالیا خود را برزمینه تقابل دو نیروی چپ سنتی و راست سنتی درسربراوردن نیروی سومی بارزمی سازد که فاشیزم نام دارد. فاشیزم ایتالیایی اگرچه در شیوه های تصاحب قدرت بسیار شباهت به نازیسم دارد با اینحال تفاوتهای این دو بسیار است . مشابه قلمداد کردن این دو نشانه بارز سطحی گری و بی اطلاعی محض است . نازیسم یک ایدئولوژی نژاد محوراست . درست به مانند همزاد صهیونیستیش . درحالیکه فاشیسم هیچ ربطی به مقولات نژادی ندارد . نازیسم مبتنی برنوعی تلقی سوسیالیستی و درتعارض با سرمایه کلان است . فاشیزم برعکس از اساس ابزار حاکمیت سرمایه کلان در جامعه هست . برخلاف نازیسم ، فاشیزم اگرچه از دستگاه ارزشی خاص خود برخوردار است با اینحال بیشتر یک شیوه اعمال حاکمیت است تا یک ایدئولوژی . درست مثل دمکراسی . دمکراسی به تنهایی یک شکل است و تنها موقعی محتوای نظری می یابد که در پیوند با یک ایدئولوژی مشخص ، فی المثل لیبرالیسم قرارداده شود . تفاوت فاشیزم با دمکراسی لیبرال تنها درنوع اعمال حاکمیت سرمایه برجامعه هست و نه چیزی بیشتراز آن . فاشیزم ، دیکتاتوری عریان سرمایه هست و دمکراسی لیبرال ، دیکتاتوری پنهان سرمایه البته در اشکاال بسیار پیچیده تر و شیوه های مدرن تر ! در نظام فاشیستی این فرد دیکتاتور است که علنا سیاست را دیکته می کند و "مخالف" ، حذف فیزیکی می شود . در دمکراسی لیبرال ، تعیین سیاست تنها در حیطه قدرت سرمایه است و مخالف ، ایزوله می گردد . محتوای قدرت در هر دو نظام یکسان است اما در اعمال قدرت تفاوتها فراوان است . سبک برخوردها اما اساسا قابل مقایسه نیست . در یکی خام است و دردیگری پخته ! درست به مانند تفاوت میان کودکی خرد با پیری کهنسال . اتکاء اولی بر سلاح است و اتکاء دومی بر فریب . در نظام فاشیستی همواره جان انسان در خطر است و در دمکراسی لیبرال هویت او ! کانون مرکزی قدرت را نه در سیستمهای فاشیستی می توان بطرق مسالمت آمیز تغییر داد و نه در سیستمهای مدعی دمکراسی موجود . اصلا فعلیت یافتن حضور صرف در بازی قدرت در یک نظام به اصطلاح دمکراتیک ، ابتدا به ساکن با پذیرش بی قید و شرط نظام سرمایه داری و اعلام وفاداری به قواعد این بازی امکان پذیر است و لاغیر . آنچه را که دردمکراسیهای لیبرال می توان تغییر داد نه منشاء قدرت که نهادهای مجری پیاده کردن منویات سرمایه داریست . دراین سیستم ، برخلاف شکل ساده و وحشیانه اعمال قدرت در یک نظام فاشیسی ، مردم حق دارند که ازمیان عناصری که مورد تایید منشاء قدرت سیاسی و اقتصادیست یکی را انتخاب کنند ، در حالیکه مطلقا از امکان تغییر منشاء قدرت برخوردار نیستند . دراین سیستم فریبکارانه حق انتخاب کردن و انتخاب شدن برای هرشهروندی برسمیت شناخته شده است درحالیکه امکان انتخاب شدن تنها دراختیار آنی است که از حمایت مالی و سیاسی کانونهای قدرت برخوردار بوده باشد . بنابراین اگر تعریف ما از دمکراسی همانگونه که از ترجمه صریح آن از زبان لاتین به معنی دموس ( مردم ) و کراسی ( حاکمیت ) یعنی حاکمیت مردم برمی آید ، اصل قضیه نه تنها حق مردم برای انتخاب حاکمیت که فراترازآن امکان اعمال حاکمیت توسط خود مردم می باشد . درهرحال دراینجا نیزدرست مثل دمکراسی وایمار در آلمان ، سرمایه داری ایتالیا درجهت حفظ خود درمقابل انقلاب ، بطورعام و "سرمایه متمرکز یهود" به منظور مداخله غیرمستقیم در معادله قدرت ، بطورخاص به حمایت گسترده و تامین مالی فاشیزم می پردازند . "سرمایه متمرکزیهود" که تنها پیروزجنگ بوده و در این مقطع اساسا در خاندان روتشیلدها و سرانگشتان مقتدرش در سازمانهای فراماسونری اروپا کانالیزه شده است ، درپس پرده سرنخ بسیاری از تحرکات سیاسی و اجتماعی را یا دردست دارد و یا درآن اعمال نفوذ می کند . رد پای این سرانگشتان را درهمه جا می توان بوضوح دید . حیطه نفوذ وعملکرد اینان تنها درزمین خودی یعنی زمین سرمایه داری اروپا نیست . از آن بیشتر تمامی پهنه جنبش کارگری را نیز شامل می شود . "پرولتاریای یهود" در درون جنبش کارگری بیداد می کند . اکثریت کادرها و رهبران سازمانهای درون جنبش کارگری از آنارشیستها گرفته تا تروتسکیستها و از منشویکها گرفته تا بلشویکها یهودی هستند . هیچکدام هم کارگرنیستند . بیشترشان ازمیان خانواده های متمول یهودی بدرون جنبش کارگری پرتاب شده اند . مافیای یهود به این هم بسنده نکرده و شاخکهایش را تا عمق جنبش فاشیستی نیز امتداد داده است . بنا به ادعای " لنی برنر" کمونیست یهودی درکتابش بنام "صهیونیسم درعصردیکتاتورها" ، یک قلم 5 تن از بنیانگذاران فاشیزم در آغاز دهه بیست میلادی یهودی هستند ! تعداد بسیاری از آنان رسما درمیان پیراهن سیاهان موسولینی در" مارش بسوی رم " شرکت داشته و تعداد بسیار بیشتری از یهودیان ایتالیا به عضویت رسمی حزب ناسیونال فاشیست ایتالیا درمی آیند . آنچنانکه درسال 1938 یعنی تنها یکسال پیش ازشروع جنگ دوم و تصویب قانون موسوم به نژاد ، حزب ناسیونال فاشیست ایتالیا بیش ازده هزارعضو یهودی دارد . در این رابطه بعدا مفصلتر خواهم نوشت . دریک کلام حضورگسترده یهودیت سازمانیافته آشکارا درتمامی فعل و انفعالات و معادلات اروپای میانه دو جنگ محسوس و ملموس است . درست مثل آلمان ، طبقه کارگر در ایتالیا نیز با الهام از لنین و در راستای تصمیمات انترناسیونال سوم ، طی دو سال پس از جنگ ( 1919 و 1920) که به "دوساله سرخ" Biennio rosso معروف می شود ، تلاش می کند که با اعتصابات کارگری و اشغال کارخانه ها و تصاحب زمینهای مالکان بزرگ راه یک انقلاب پرولتری را بگشاید . در مقابل سرمایه داری نیز با تشکیل گروه های ترور مزدور موسوم به "جوخه ها" Squadristi با ماموریت حفاظت کارخانه ها ، به مقابله برمی خیزد . دوره دوساله بعدی (1921 و 1922) که متعاقب "دوساله سرخ" وارد فرهنگ ایتالیای پس از جنگ اول می گردد و با تعرض ضد انقلابی و قدرت گیری "جوخه ها" همراه است به "دوساله سیاه" Biennio nero معروف می شود . در اینجا رنگهای سرخ و سیاه بار ارزشی ندارند . سالهای سرخ دوران اقتدار جنبش کمونیستی و سالهای سیاه دوران دست بالایافتن پیراهن سیاهان موسولینی و جنبش فاشیستی است . در اروپای پس از جنگ این رنگها هستند که ایدئولوژی ها و احزاب سیاسی را سمبلیزه می کنند . رنگ سیاه در ایتالیا بدلیل رنگ پیراهن اعضای "جوخه ها" تداعی کننده فاشیزم و رنگ قهوه ای در آلمان بدلیل رنگ اونیفرم نیروهای اس ـ آ سمبل نازیسم است . در مقابل رنگ سرخ در همه جا بدلیل حمل پرچمهای سرخ توسط کمونیستها ، تداعی کننده چپ و انقلاب کارگری است . حاصل قدرتگیری این "جوخه ها " که با حمایت دولتی وتامین مالی گسترده سرمایه داری ایتالیا عمل می کنند ، سربرآوردن چهره ای است که تاریخ میانه دو جنگ جهانی در ایتالیا را رقم خواهد زد . "بنیتو موسولینی" . بنیتو موسولینی موسولینی 29 ژوئیه 1883 در یکی از مناطق حاشیه " فورلی" متولد می شود . یعنی شش سال پیش از تولد هیتلر . پدرش "آلساندرو موسولینی" که یک سوسیالیست متعصب است نام "بنیتو خوارز" مبارز مکزیکی و رئیس جمهور بعدی آن کشوررا بر روی پسرش می گذارد . بنیتو در نوزده سالگی برای فرار از خدمت سربازی به سوئیس می رود ولی دو سال بعد در 1904 با برخورداری از یک عفو به ایتالیا بازمی گردد . او دراین مقطع بشدت ضد کلیسا است. به همین دلیل هم پس ازسربازی ومعلم شدنش با فشارکلیسا به شغلش پایان داده می شود . این مواضع رادیکال که عمدتا در نشریات محلی انتشار می یابد اگرچه باعث از دست رفتن پی درپی شغل معلمیش در جاهای مختلف می شود با اینحال درنهایت سبب ارتقاء جایگاه سیاسی او شده تا آنجایی که در1909 به دبیری یک تشکیلات کارگری در "تری ینت" مرکز استان "ترن تینو" واقع در تیرول جنوبی که در این مقطع زمانی تحت حاکمیت امپراتوری اتریش ـ هنگری هست منصوب می گردد . در اینجاست که او با "چساره باتیستی" قهرمان ملی ایتالیا که هفت سال بعد در 1916 پس از اسارت بدست اتریشی ها اعدام می گردد و دراین مقطع در موضع رهبری سوسیالیستهای ترن تینو فعالانه بدنبال جدا کردن منطقه مذکور از اتریش و الحاق آن به ایتالیاست آشنا می گردد . ( چساره باتیستی که تابعیت امپراتوری اتریش ـ هنگری را داشت ابتدا در هیئت یک سیاستمدار سوسیالیست تلاش می کرد تا وضعیت کارگران ناحیه ایتالیایی زبان ترن تینو را بهبود بخشد . او که از سال 1900 دو مجله ایل پوپولو و ویتا ترن تینا را اننتشار می داد در 1911 وارد مجلس اتریش می شود و در 1914 عضو پارلمان ایالتی منطقه ایتالیایی زبان تیرول می گردد . چساره باتیستی اندک زمانی پس از شروع جنگ به ایتالیا می رود و به تبلیغ درجهت کشانیدن ایتالیا به جنگ علیه نیروهای محور با هدف الحاق ترن تینو به ایتالیا می پردازد . بعدا خود اوهم به ارتش ایتالیا می پیوندد تا اینکه نهایتا توسط اتریشی ها اسیر و بجرم خیانت اعدام می گردد . ) مواضع رادیکال موسولینی علیه کلیسا و مقامات محلی نهایتا به اخراج او ازاتریش می انجامد . فعالیتهای سیاسی در تری ینت جایگاه او را در حزب سوسیالیست تثبیت کرده است . به همین دلیل هم بلافاصله پس از اخراج از اتریش در موضع دبیر حزب در منطقه زادگاهش " فورلی" قرار می گیرد و اندکی بعد نیز هفته نامه خود بنام "مبارزه طبقاتی" را پایه ریزی می کند . موسولینی دراین زمان مارکس را بزرگترین تئوریسین سوسیالیسم می داند و درمارکسیسم تزعلمی انقلاب طبقاتی را مشاهده می کند . نوک تیز تهاجمات او دراین هفته نامه تنها متوجه راستگرایان جمهوریخواه در فورلی نیست . او همزمان لیبرالهای درون حزبی را نیز هدف می گیرد . در جریان جنگ میان ایتالیا و دولت عثمانی برسر لیبی در 1911، اکثریت حزب سوسیالیست همراه با موسولینی علیه جنگ موضع می گیرند . موسولینی درفورلی حتی تا مرزفراخوان به اعتصاب عمومی و درگیری خیابانی هم جلو می رود . دراین جریان او با دخالت ارتش دستگیر و به پنج ماه زندان محکوم میشود . با این واقعه شهرت او به عنوان یک "انقلابی سوسیالیست" فراتر ازمرزهای ایتالیا می رود تا آنجا که مورد تشویق لنین نیز قرار می گیرد . این شهرت با تهاجم به رفرمیستهای درون حزبی در جریان کنگره 1912 که منجر به اخراج آنها می شود به اوج خود میرسد . جرم رفرمیستها نوشتن نامه تبریک به پادشاه بخاطر جان بدر بردنش از یک سوء قصد سیاسی بود . موسولینی دردسامبرهمان سال به سردبیری آوانتی ارگان حزب سوسیالیست ایتالیا انتخاب می شود. او تیراژ آوانتی را در مدت کوتاهی از بیست هزار به یکصد هرارنسخه ارتقاء می دهد . سال 1913 سال موفقیت حزب در انتخابات و برگزاری کنگره آن در آنکونا است . سال 1914 نیز سال تصمیم گیری برای ورود به جنگ است. در ایتالیا تنها یک اقلیت محدود خواهان مشارکت در جنگ است . طبعا سوسیالیستها نیز از موضع مخالفت با ورود ایتالیا به جنگ جزو اکثریت مخالفان جنگ هستند و در این راستا به سازماندهی اعتصابات عمومی می پردازند . موسولینی علیرغم موافقت آغازین با این موضعگیری ، به یکباره در سپتامبر 1914 همسو با "چساره باتیستی" اعلام می کند که بی طرفی ایتالیا بی معنی است چرا که در عمل آنان را به همکاران قدرتهای مرکزی ( آلمان ـ اتریش ـ عثمانی ) تبدیل می کند . او در حضور باتیستی اضافه می کند که ایتالیا باید جسارت تبدیل شدن به یک قدرت جهانی را بیابد و دستاوردهای معماران "زایش دوباره" Risorgimento ایتالیا را تکامل بخشد . ( ریزو رگیمنتو به معنی تولدی دیگر به جنبشی اطلاق می شود که در تکه های جدا ازهم ایتالیای کنونی در 1815 بدنبال کنفرانس وین که تغییرات بنیادی در جغرافیای سیاسی اروپا صورت می دهد ، آغاز گردیده و تا جنگهای استقلال ایتالیا در 1861 و متعاقبا غلبه بر دولت کلیسا و تصاحب پایتخت آن رم در 1870 و تشکیل کشور ایتالیا پایان می پذیرد . ) بهرتقدیر انتشار موضعگیری غیرمترقبه موسولینی بتاریخ 10 اکتبر 1914 در آوانتی و خودداری او از اعلام موضع در برابر مرکزیت حزب در 19 اکتبر منجر به کنار گذاشته شدن بنیتو از مرکزیت حزب و هیئت تحریریه آوانتی می گردد . ازاین نقطه شاهد یک چرخش سیاسی آشکارموسولینی به نفع ورود ایتالیا به جنگ در کنار قدرتهای اتحاد سه گانه هستیم . این موضعگیریها سبب می شود که او از سوی سوسیالیستها به رشوه گیری ازمتفقین بویژه انگلستان متهم گردیده و نهایتا در 25 نوامبر 1914 از حزب نیز اخراج گردد . ازاین مقطع است که شایعاتی مبنی بر جاسوسی موسولینی برای سازمان اطلاعات انگلیس و پرداخت پول توسط آنان به وی درهمه جا بر سر زباها می افتد . هرچند تاریخدانان امروزه ، یک منفعت شخصی در این وقایع از سوی موسولینی را تایید نمی کنند ولی دراینکه پولهای زیادی در رابطه با تامین مالی نشریه موسولینی از سوی اتحاد دوگانه بویژه فرانسه که بسیارعلاقمند به شراکت ایتالیا در جنگ درکنارمتفقین بود پرداخت گردیده تردیدی نیست . درهمین رابطه پیترمارتلاند از دانشگاه کمبریج مدعی است که طی سال 1917 هم که موسولینی سردبیر ایل پوپولو دو ایتالیاست ، هفته ای 100 پوند ( معادل 6400 یورو ) از سوی سرساموئل هواره یک عضو پارلمان انگلستان که در آن تاریخ برای MI5کار می کرده به موسولینی پرداخت میشده است . هواره همان کسی است که بعدها در 1935 که وزیر خارجه بریتانیاست طی قرارداد هواره ـ لاوال ، کنترل اتیوپی را به ایتالیا واگذار می کند . البته مارتلاند در مصاحبه با گاردین اینرا هم می گوید که او مدرکی دردست ندارد که ثابت کند این دو مرد باهم دوست بوده باشند اگرچه هواره همواره با ایتالیا یک رابطه عاشقانه ! داشته است. مکاشفات مارتلاند درکتاب دفاع ازقلمرو : تاریخ مجاز "ام آی پنج" نوشته "کریستوفر اندرو" نیز بسیار مورد استفاده قرار گرفته است . بهرحال چندهفته بعد ازاخراج از حزب سوسیالیست ، موسولینی با یک نشریه سوسیالیستی جدید بنام "مردم ایتالیا" یا ایل پوپولو دوایتالیا به صحنه بازمی گردد . این نشریه بعدها با تاسیس حزب ناسیونال فاشیست ایتالیا تبدیل به ارگان رسمی حزب مذکور می گردد . یکی از اعضای هیئت تحریریه این روزنامه یک زن یهودی بنام "مارگریتا سارفاتی" است که علیرغم متاهل بودن سالها معشوقه موسولینی هست . ارتباط ایندو از دوران همکاری در آوانتی به اینسو ادامه داشته است . نقش سارفاتی نیزهمچون همکیشان دیگرش درسایرنقاط اروپا و آمریکا به مثابه سرانگشتان پلید سرمایه متمرکز یهود در ایتالیا و درون جنبش فاشیستی بسیار جالب و آموزنده است. به نقش تعیین کننده سارفاتی در رابطه با موفقیت فاشیسم در ایتالیا ، تامین مالی موسولینی و موجه جلوه دادن چهره او در محافل و کانونهای قدرت در اروپا و آمریکا بعدا جداگانه خواهم پرداخت . چرخش به راست موسولینی همزمان با اولین ضرباتی که در جنگ متوجه قدرتهای مرکزی می شود و همینطور خودداری اتریش از صرفنظر کردن از بخشهای مورد اختلاف مثل ترن تینو درمقابل حفظ بیطرفی ایتالیا ، همه روزه بر تعداد طرفداران جنگ افزوده می گردد . پیوستن جریانات مختلف به موسولینی و حمایت مالی بعضی ازکلان سرمایه داران همچون رهبر فوتوریستهای ایتالیا "فیلیپو مارینتی" از او موجب بوجود آمدن موجی در ایتالیا به نفع ورود به جنگ می گردد . به غیراز فیلیپو مارینتی رهبرمیلیونر"فوتوریستها" ، چساره باتیستی و فلیپو کوریدونی ، موسولینی حمایت آنارشیستهایی چون "لیبرو تانکریدس" ومیهن پرستانی چون"لئونیدا بیسولاتی"رهبر سوسیالیستهای رفرمیست را نیز به خود جلب می کند . "مارینتی" میلیونر حتی مجلات هنری خود مثل "لاکربا" را نیز درخدمت موسولینی و تبلیغات به نفع جنگ قرار می دهد . موجی که بدینترتیب بوجود می آید بدنبال خود دولت را در سوم مارس 1915به سمت عقد یک قرارداد مخفیانه با متفقین درلندن می کشاند . این قرارداد که همراه با وعده و وعیدهای بسیار به ایتالیا در رابطه با اعطای کمکهای کلان مالی و ارضی بسیار سخاوتمندانه در آینده می باشد ، نهایتا منجربه اعلام جنگ ایتالیا به امپراتوری اتریش ـ هنگری در 24 مه 1915 می گردد . بگذریم که این وعده و وعیدهای مالی و ارضی پس از پایان جنگ با خیانت قدرتهای غربی البته عملی نمی گردد و بیکاری و بی پولی و استقراض خارجی ایتالیا را در شرایط بسیار بدی قرار می دهد . درمیان طرفداران ورود ایتالیا به جنگ بیشتر ازهمه این سندیکالیستهای طرفدار فلیپو کوریدونی هستند که توجه موسولینی را به خود جلب می کنند . موسولینی ازمیان اینها که بتازگی از جریان پاسیفیستی اتحادیه سندیکاهای ایتالیا جدا شده اند ، گروه عمل انقلابی Fasci d'Azione Rivoluzionaria (FAR) را در همان سال 1914 بنیانگذاری می کند که البته پس از مدت زمان کوتاهی با ورود ایتالیا به جنگ منحل می شود . موسولینی خود نیز با شروع جنگ ، در 31 اوت 1915 روانه جبهه می گردد و در یک منطقه نسبتا آرام مستقر میگردد . دوسال بعد در 22 فوریه 1917 ، همزمان با پیروزی مرحله اول انقلاب روسیه ، بر اثر انفجار ناخواسته نارنجک خودی ، زخمی سطحی برداشته که نهایتا در اوت همانسال منجربه مرخص شدن وی از خدمت نظام می گردد . مرخص شدنی که البته دلایل واضح سیاسی دارد . اندک زمانی بعد در اکتبر 1917 همزمان با پیروزی مرحله دوم انقلاب روسیه ، ایتالیا بدنبال یک شکست سخت نظامی در جبهه فلیچ ـ تولماین در آستانه تسلیم کامل قرار می گیرد . این تهدید باعث می شود که برای اولین بار تمامی احزاب ایتالیا با یکدیگر متحد گردند. اتحادی که عمری بسیار کوتاه دارد و با پایان جنگ بلافاصله ازهم می پاشد . با پایان جنگ همانگونه که اشاره شد تهدید انقلاب کارگری در اینجا نیزهمچون آلمان پس ازجنگ روزگار زمینداران و کارخانه داران را سیاه کرده است . چپ ایتالیا تحت تاثیرپیروزی انقلاب روسیه و فراخوانهای " بین الملل سوم" مبنی بر حرکت به سمت تصاحب قدرت سیاسی ، عمدتا درمناطق صنعتی شمال ایتالیا و در ابعادی گسترده اقدام به اعتصابات کارگری ، اشغال کارخانه ها و مصادره زمینهای فئودالها کرده و خواهان سرنگونی نظام سرمایه داری ایتالیا و استقرار یک نظام سوسیالیستی می گردد . آنان در این راستا به استفاده گسترده از عنصرقهر نیز دست یازیده و بخشی از کارگران هوادارخود را درکادرنیروی مسلحی سازمان می دهند که "آردیتی دل پوپولو" نام می گیرد . برای مقابله با این وضعیت ، این اسکواردیستها یا "جوخه های رزمی" هستند که درهمه جا بویژه در مناطق صنعتی شمال ایتالیا و در قالب مزدبگیران فئودالها و صاحبان سرمایه ، حفاظت از آنان را درمقابله با آردیتی برعهده دارند . موسولینی در 23 مارس 1919 در میلان با سازماندهی این جوخه ها در قالب یک تشکیلات شبه نظامی موسوم به فاشی دو کومباتیمنتو به معنای " رزم فاشیستی" را بنیان می گذارد . ضمن اینکه او مجبور است که در تشکیلات جدید ، قدرت را با یک گروه چهارنفره فرماندهان این جوخه ها یعنی ایتالو بالبو ، میکله بیانچی ، چساره ماریا د وکی و امیلیو د بونو تقسیم نماید . فرماندهانی که بعضا همچون ایتالو بالبو در ارتباط مستقیم با سرمایه یهود قرار دارند . بالبو که دانشجوی جامعه شناسی است پس از پایان تحصیلاتش در فلورانس به "فرارا" رفته و می شود کارمند بانک ! در رابطه با او و بویژه شهر"فرارا" بعدا مفصلا توضیح خواهم داد . او بعدها به فرماندهی نیروی هوایی ایتالیا ارتقاء می یابد . بدین ترتیب پروسه چرخش موسولینی از ماوراء چپ انقلابی سوسیالیست به ماوراء راست ضد انقلاب فاشیستی در مدت زمانی نه چندان طولانی به بلوغ می رسد . در وحشت ازیک انقلاب پرولتری دولت بورژوازی ایتالیا دست فاشیستها را بطور گسترده ای باز می گذارد . این حمایت دولتی باعث دست بالاپیداکردن فاشیستها نسبت به کمونیستها می شود بطوریکه اعضای آنها از بیست هزارنفر در 1920 به دویست هزار نفردرسال 1921می رسد و چنین است که با عروج فاشیسم ، ایتالیای پس ازجنگ وارد دوره موسوم به "دوساله سیاه" می گردد. پایان بخش دهم ، 22 شهریور 1390

Thursday, August 18, 2011

اوج گیری"نبرد آلترناتیوها" بر سر لیست تروریستی- بيژن نيابتي


بيژن نيابتی




26 مرداد 1390

یادداشت سیاسی



اوج گیری"نبرد آلترناتیوها" بر سر لیست تروریستی

روزهای تعیین تکلیف لیست تروریستی کذایی وزارت خارجه آمریکا در رابطه با سازمان مجاهدین خلق ایران به شماره افتاده است . اعلام موضع وزارتخانه مربوطه ماه ها پیش می بایست صورت می گرفت اما تا آنجایی که ممکن بود و ممکن هست این نمایش تا کنون ادامه یافته است . جدای اینکه این برای اولین بار در تاریخ لیست گذاری " تروریستها" ! است که یک جریان متهم به تروریسم به ضرب زور قوه قضاییه و بسیج قوه مقننه و اعمال انواع و اقسام فشارهای سیاسی و مطبوعاتی و تبلیغاتی دردنیای موسوم به آزاد می خواهد که دست وبالش را از زنجیر لیست مذکور رها کند ، با اینحال در رابطه با مجاهدین مدار لیست گذاری نه در رابطه با تروریست بودن و یا نبودن آنها که اساسا درارتباط با آلترناتیو بودن یا نبودن آنهاست که بسته می شود و نه هیچ چیز دیگر ! تفاوت میان لیست اروپا با لیست آمریکا هم جز این نیست .

بیرون آمدن مجاهدین از لیست آمریکا بی هیچ بروبرگردی به معنی اعلام رسمی سیاست "رژیم چنج" در ایران و به رسمیت شناختن تلویحی مجاهدین به مثابه یگانه نیروی پیش برنده این سیاست توسط یک طرف معادله ژئوپلیتیک در منطقه خاورمیانه بزرگ یعنی ایالات متحده آمریکاست .

این دررابطه با اتحادیه اروپا و لیست گذاری آنها صدق نمی کرد . چرا که اروپا با تمامی وزنه سیاسی و اقتصادی و حضور نظامی در منطقه مذکور اما "طرف ژئوپلیتیک" نبوده و نیست. اروپا هیچگاه بدنبال "تغییررژیم" در ایران نبوده و نیست . و خلاصه اینکه اروپا پس از جنگ جهانی دوم دیگر هیچگاه عنصرتعیین کننده در معادلات جهانی نبوده و نیست .

آری راز و رمز بدرازا کشیده شدن شعبده لیست گذاری مجاهدین ، درماندگی ایالات متحده در رابطه با مقوله آلترناتیو رژیم جمهوری اسلامی بوده وهست . گره لیست ، گره آلترناتیو است و دیگرهیچ . بواقع هیچ ! اینرا هم مقامات وزارت خارجه مربوطه می دانند وهم هردوجناح غالب ومغلوب در رژیم جمهوری اسلامی وبه اضعاف، لابی نفرت انگیزشان در ایالات متحده آمریکا . کافی است که نگاهی به ادعاهای برخی مقامات وزارت خارجه در دفاع از ادامه لیست گذاری و نامه نگاری رذیلانه لابی رژیم با وزارتخانه مربوطه و موضعگیری نهایی ننگین نامه "کلمه" در این رابطه بیاندازیم . در این موضعگیریها اشاره به هم چیز می شود الا بحث اصلی یعنی تروریست بودن مجاهدین !

گفته می شود که مجاهدین در ایران "پایگاه سیاسی" ندارند . از هیچگونه "حمایت اصیلی" در میان ایرانیان برخوردار نیستند . فرقه سیاسی هستند . دمکراتیک نیستند . با صدام حسین همکاری کرده اند . منفور هستند . اپوزیسیون "اصلی" نیستند ! کلمات میان گیومه ها تماما از دونامه کدیور ـ صدری و بیانیه مشترک37 نفر از اعضای لابی رژیم در رابطه با " ابراز نگرانی شان" از" احتمال بالقوه خارج شدن نام سازمان مجاهدین از لیست سازمانهای تروریستی " به عاریت گرفته شده است .

اینکه ادعاهای مربوطه بر فرض صحت داشتن هم چه ربطی به مقوله تروریست بودن یا نبودن این سازمان دارد را کسی توضیح نمی دهد . معلوم است که اصل دعوای جناح مغلوب رژیم جمهوری اسلامی با مجاهدین از اساس هم این نبوده و حالا هم این نیست . دعوا برسرچیز دیگریست که از قضا درهردو نامه بوضوح بدانها اشاره شده است .

اصل دعوا

در نامه کدیور ـ صدری صراحتا آمده است که

" ...... در این میان گروهی در میان ایرانیان خارج از کشور سعی کرده اند که کرسی رهبری جنبش دموکراسی خواهی مردم را به خود اختصاص دهند و این موجب نگرانی رهبران جنبش سبز شده است. میر حسین موسوی در آخرین بیانیه ای که قبل از حصر خانگی صادر کرده است در مورد "موج سوارانی" که می خواهند از نمد این جنبش کلاهی برای خود بسازند هشدار داده است. نمونه کامل چنین گروهی "سازمان مجاهدین خلق ایران" است که توسط دولت آمریکا بعنوان یک سازمان تروریستی شناخته شده است. "

نامه کدیور ـ صدری ، ۸ فروردین ۱۳۹۰

پس دعوای اصلی برسر "کرسی رهبری " یا بعبارت بهتر "هژمونی جنبش" است . یعنی اگرمجاهدین دراین زمینه کمی ! حاضربه همراهی بودند "بقیه مسائل" ! دیگر ارزش بحث کردن نداشت . ولی بدبختانه لجن سبز با جریان توتالیتری روبرو هست که حاضر است سر بدهد و هژمونی نه ! بیچاره ها نمی دانند که اگرقرار بر ساخت و پاخت می بود که سی سال پیش تضاد با امام ملعونشان هرگز به تعارض کشیده نمی شد .

آری دعوای اصلی بر سرهژمونی جنبش و در ارتباط با شناسایی آلترناتیو جمهوری اسلامی و از آنهم مهمترعواقب و الزامات مترتب بر آن از منظر جناح مغلوب رژیم است . این عواقب را هم بوضوح کدیور و شرکاء تذکر داده اند . نگاه کنید :

1
" .... رهبران اپوزیسیون مانند میر حسین موسوی و زهرا رهنورد و مهدی کروبی بلافاصله عکس العمل نشان دادند . زهرا رهنورد به تندی گفت : "جنبش سبز مردمی، زنده و پویاست و دیوار بین خود و مجاهدین را حفظ میکند." رهبران اپوزیسیون در ایران دلایل خوبی برای ساختن و حفظ این دیوار دارند. آنها مجاهدین خلق را سازمانی تلقی میکنند که میخواهد از تنش بین ایران و آمریکا استفاده کند تا خود را از لیست تروریستها خارج نموده به این وسیله منابع مالی آمریکا را به خود تخصیص داده از این طریق به نسخه ایرانی سازمان "کنگره ملی عراق" احمد چلبی تبدیل شود . "
همان نامه
خوب مبارک است . منابع مالی آمریکا حق ! جنبش دمکراتیک ، مستقل و متکی به توده های میلیونی ایرانی سبز است ونه توتالیترهای وابسته منفور ملت ایران . آیا از این بهتر میتوان تعفن لجن سبز را به مشام هرآنکسی که از حس بویایی اندکی هم برخوردار است رساند ؟ آیا حالا برای آنهایی که دو سال پیش و در آغاز حضور عنصر اجتماعی در خیابان و عروج جنبش سبز، مرزبندی قاطعانه من با رهبری و کادرهای این جنبش کذایی و ( نه بدنه اجتماعی آن) را تضعیف جنبش می دانستند ، روشن شده است که با چه جانورانی سر و کار دارند ؟

تریتا پارسی ، سرکرده مشکوک لابی رژیم در مقاله ای تحت عنوان " تروریست های محبوب واشنتگن " یکی ازعواقب محتمل بیرون آمدن مجاهدین از لیست تروریستی را این چنین فرموله می کند :

"به نظر می‌رسد که تمایل به خارج کردن این گروه از فهرست گروه‌های تروریستی ناشی از گرایش آمریکا به حمله نظامی علیه ایران است. در حالی که تحریم‌ها و دیپلماسی هیچکدام نتوانسته نتیجه مطلوبی در مسئله هسته‌ای ایران به بار آورد ، عده‌ای در واشنگتن تلاش خود را تشدید کرده‌اند تا از مجاهدین خلق استفاده کنند وعملیات تروریستی و مخربی را در داخل ایران شکل دهند ".

عجب ! پس آمریکای اوباما نیز "گرایش به حمله نظامی" علیه ایران دارد. خوب تا اینجا باید دیگر پازل ما تکمیل شده باشد . بیرون آمدن مجاهدین از لیست تروریستی درآمریکا ( حداقل از منظر مثلث رژیم ، لابی رژیم در آمریکا و لجن سبز) یعنی حل و فصل مسئله خطیر آلترناتیو رژیم ایران بر زمینه سیاست هنوز اعلام نشده ولی واقعی" رژیم چنج" و به تبع آن بالا آمدن گزینه پیشنهادی مجاهدین موسوم به "راه حل سوم " در کفه تعادل قوای داخلی و بین المللی که البته کل معادلات را چه در رابطه با ایران و چه در رابطه با اشرف برهم خواهد زد .

یعنی اینکه برخلاف سوت در تاریکی اضداد مجاهدین مبنی بر اینکه بودن و یا نبودن این سازمان در لیست تفاوتی نمیکند ، تا آنجا که به مثلث ضدانقلابی بالا برمیگردد ظاهرا خیلی هم تفاوت می کند . آنقدر تفاوت می کند که هم مجاهدین تمام هم و غمشان را دراین راستا گذاشته اند و هم اپوزیسیون نمایان سبز را وادار کرده که تعارفات دمکراتیک را بکناری گذاشته و شلاقی را که تا همین یکی دو دهه پیش مستمرا بر گرده مجاهدین در زندان و خیابان وارد می آوردند ، دوباره از پستوهایشان بیرون بکشند و نقاب از چهره بردارند .

تا آنجا که بالاخره این ارگان نخست وزیر محبوب امام است که "حرف آخر" را در معرفی ماهیت واقعی خود بالا می آورد . با همان ادبیات آخوندی و با همان نفرت ارتجاعی و ضد انسانی خمینی گونه و با همان آرم مورد استفاده وزارت اطلاعات :

" سازمان مجاهدین خلق نماد خشونت و دشمنی ، و نماد وابستگی و تکیه برقدرت‌های بیگانه و درنتیجه نامشروع است و یادآور تلخ‌ترین خیانت‌ها هست. و امروز که ملت ایران ، سرمشق مبارزه ی مسالمت آمیز و ضد استبدادی و نماد استقلال و استغنای ملتها است پیوند با خشونت و وابستگی را نمی پذیرد و حمایت هیج دولتی را از خشونت و وابستگی برنمی تابد . "

و خلاصه اینکه :

" .... به پیروی از همراه بزرگ جنبش سبز، سازمان مجاهدین خلق را همچنان منافقینی می‌دانیم که با خیانت‌ها و جنایت‌های خود مرده‌اند » .

فکر می کنم که تمامیت "جنبش سرخ" یک تشکر خالصانه به یاران امام سابق در پایین آوردن ماسکشان بدهکارند . بدنه "جنبش سبز" باید دیر یا زود تصمیم بگیرند . درجازدن درعصرطلایی ! امام تازیانه و دار یا خیز بسوی اینده با گذار از کل نظام و عناصرمرتجع و جنایتکارش چه غالب و در حاکمیت و چه مغلوب و در حسرت حاکمیت .


بیژن نیابتی ، 26 مرداد 1390
http://bijaneniabati.blogspot.com/

Thursday, May 12, 2011

سال زیبا - بخش دوم ، معضل ایران

سال زیبا


بیژن نیابتی ، 22 اردیبهشت 1390

بخش دوم : معضل ایران

ویژگی اخص قیامها در منطقه خاورمیانه بزرگ این است که توده ها در خیابان حضور دارند اما حضور یک اپوزیسیون سازمانیافته در پیشاپیش قیام محسوس نیست . به عبارت بهتر و در کادر اصطلاحات قدیم شرایط عینی برای ارتقاء قیامها به انقلاب در ایده آل ترین وجه خود موجود است . اما شرایط ذهنی و عنصررهبری کننده درصحنه حاضر نیست . یعنی از اساس آلترناتیو ، وجود خارجی ندارد . یعنی باید ابتدا به ساکن و تازه درجریان قیام به آماده سازی " آلترناتیو مطلوب" پرداخت . پس تا آنجا که به "طرح خاورمیانه بزرگ" برمیگردد اوضاع ، جدای از بالا بودن ریسک غیرقابل کنترل بودن "عنصراجتماعی" ، درمجموع بر وفق مراد است . یعنی عجالتا تهدید انقلاب اجتماعی وجود ندارد . این همان پاسخ راهگشایی است به آن پرسش کلیدی معروف دررابطه با اولین قیام موفق درشمال آفریقا که برای بسیاری درایران مطرح بوده و هست . اینکه چرا " تونس" تونس . ولی "ایران" نه تونس !

تونس باید می توانست ! انقلاب ! فیسبوکی می بایست یک شاخصی می داشت . دو سال پیش این تجربه در ایران به سختی شکست خورده بود . 12سال پیش ازآنهم پروژه علم کردن "اسلام مدره" درمقابل "اسلام بنیادگرا" درایران با محمد خاتمی نیز شکست خورده بود ولی در ترکیه با "رجب طیب اردوان" به پیروزی رسید . چرا که ایران نه ترکیه بوده و نه تونس هست . بدون خنثی کردن ارتشی که هر ده سال یکبار در ترکیه کودتا می کرد و افسار خرد و کلان را در دست داشت ، امکان نداشت نیرویی درترکیه ، هم قانون اساسی و مناسبات قدرت را به چالش بگیرد و هم درعین حال بر اسب قدرت افزایش یابنده "اسلام بنیادگرا" دهنه و افسار بزند . بدون خنثی کردن ارتش در تونس هم امکان نداشت در کمتر از یک ماه بوی انقلاب یاسمین ! سراسر خاورمیانه عربی را معطر کند .

ترکیه و تونس ومصریک وجه مشترک داشتند . درهرسه کشور نه تهدید آلترناتیو انقلاب موجود و نه ارتش وصل به داخل بود . عین این داستان در یمن هم اتفاق خواهد افتاد ولی در سوریه نه ! اگرچه حدت و شدت تضادها درسوریه بسا بیشتراز یمن است . چرا که در سوریه ارتش وصل به بیرون نیست . همانطور که در لیبی هم نیست . همانگونه که به اضعاف در ایران هم چنین نیست . در اینجاست که دیگر انقلاب مخملی پاسخ ندارد . در اینجاست که دیگر جنگ یگانه پاسخ "طرح خاورمیانه بزرگ" به معضل دیکتاتورهای ناوابسته هست . در سوریه البته اوضاع بسیارمتفاوت است . نه آمریکا و نه صدباربیشتر از آن اسرائیل ، خواهان تغییر نظام در سوریه هستند ! رژیم بعث سوریه اگرچه دشمن تئوریک اسرائیل است اما دشمنی است قابل محاسبه و قابل اعتماد ! این رژیم از سال 1967 به اینطرف یعنی در ظرف مدت 44 سال درکنارمصر همواره تضمین کننده امنیت و ثبات درمرزهای اسرائیل بوده و هست . بی ثباتی در مرزهای اسرائیل آخرین چیزی است که می تواند در محاسبات هزینه و سود در رابطه با طرح مورد اشاره به ریسک گذاشته شود . به همین دلیل هم بوده که من برخلاف بسیاری که پس از تهاجم نظامی آمریکا به عراق ، نوبت بعدی را برمبنای "ئئوری دومینو" متعلق به سوریه می دانستند ، هرگز چنین احتمالی را واقعی نمی دانسته و همواره روی ایران تاکید داشته و دارم .

بالغ شدن قیام به یک انقلاب سیاسی و ارتقاء آن به یک انقلاب اجتماعی از اساس مربوط می شود به ماهیت عنصرذهنی . یعنی بازهم با استعانت از همان اصطلاحات قدیمی اگر بالاخره قبول داشته باشیم که "انقلاب امرتوده هاست" ، ارتقاء آن اما تماما به ماهیت "عنصررهبری" مربوط می شود . عدم ارتقاء انقلاب ضد سلطنتی در ایران به یک انقلاب اجتماعی و تبدیل آن به ارتجاعی خلص ، علاوه بر پارامترهای تاثیرگذارنده ای چون ذهنیت ارتجاعی توده ها ، بی تجربگی و سازمان نایافتگی انقلابیون ، نقش مخرب عامل خارجی و ... اما یک عامل تعیین کننده بیشتر نداشت و آن ماهیت رهبری انقلاب بهمن بود . حضورعنصرانقلابی در راس حاکمیت پسا انقلاب در ایران ، اساسا معادله قدرت را نه فقط در ابعاد منطقه ای که در ابعاد جهانی نیز برهم می زد و پتانسیل شگفت انگیز "عنصراجتماعی" را به جای تلف کردن در جهنم جنگ و سرکوب ، درخدمت انقلاب جهانی قرار می داد . امروز هم همین ماهیت عنصرذهنی هست که سبب شد در تونس و مصر انتقال مسالمت آمیز قدرت سیاسی از فرد به ساختار صورت بگیرد و در ایران نه !

معضل ایران ، معضل آلترناتیو مطلوب

هدف "جناح بازها" تحقق انقلاب مخملی در ایران و در صورت امکان ناپذیر بودن آن استفاده از قوه قهریه است . آنان در ابتدا ابلهانه تصور می کردند که با تبدیل عراق به الگوی دمکراسی لیبرال و با نشان دادن قدرت نظامی فائقه تنها ابرقدرت موجود ، براساس "نئوری دومینو" دیکتاتوریهای خاورمیانه و آسیای مرکزی و شمال آفریقا ، یکی پس ازدیگری بدامن انقلابات مخملی خواهند افتاد . هرکجا نیزکه این دیکتاتوریها بی هراس از قدرت نظامی قهار حاضر در منطقه حاضر به عقب نشینی در مقابل انقلابات ! فیس بوکی نبوده و به سرکوب مردم حاضر در خیابان بپردازند ، خودبخود دخالت نظامی برای نجات جان انسانها ! براساس قوانین بین المللی از جمله "آر تو پی"به معنی مسئولیت حفاظت و .. مشروعیت می یابد . این پیام را همه آنانی که باید درخاورمیانه بزرگ بگیرند گرفته بودند. از قذافی در لیبی تا علی عبالله صالح در یمن . قذافی دستهایش را بالا برده و با پذیرش کلیه عواقب عقب نشینی به اردوگاه غرب می پیوندد و درهای لیبی را تماما بروی "جامعه جهانی" ! می گشاید . در یمن نیز به نقل ازعلی عبدالله صالح گفته بودند : یا ما خود سرمان را داوطلبانه اصلاح خواهیم کرد ویا آمریکا موهایمان را ازته خواهد زد.

رژیم "جمهوری اسلامی" نیز پیام را می گیرد . آنها که در جریان دو جنگ درعراق و افغانستان کمال همکاری را با نیروهای موسوم به ائتلاف داوطلب بویژه در افغانستان داشته اند ، کمی پس از اشغال عراق درهمین روزها یعنی درماه مه 2003 ، طرح جامعی را که شامل کلیه مسائل مورد اختلاف با ایالات متحده هست با واسطگی دولت سوئیس تقدیم کاخ سفید می کنند . برای رژیم که بیشترازهرکس دیگری با طرح خاورمیانه بزرگ آشنا هست ، مثل روز روشن است که هدف بعدی خود اوست . در اين طرح ، ايران نه تنها از کمک به ثبات درعراق و دست برداشتن از حمايت گروه های فلسطينی سخن به ميان آورده بود ، بلکه پيشنهاد داده بود برای خلع سلاح حزب الله لبنان نیز تلاش کرده و ضمنا تمام فعاليت های هسته ای خود را نیز شفاف کند .
در مقابل ، تنها خواست رژیم یک تضمین امنیتی ناقابل از جانب آمريکاست. فقط همین ! این طرح توسط دولت جرج دبلیو بوش که سرمست از دو پیروزی نظامی پی درپی خدا را بنده نبود به سادگی رد می شود . لاری ويل کينسون، رئيس دفتر کالين پاول، وزيرخارجه وقت آمريکا، می گويد: "تنها چيزی که من ديدم گزارشی بود از اينکه نامه ای دريافت شده و پاسخ شرم آوری که از طريق سوئيسی ها برای ايران فرستاده شد . بنا به گفته ويل کينسون در رابطه با واکنش واشنگتن ، ماجرا با یک جمله "ديک چینی" معاون رئیس جمهور مبنی بر اینکه "ما با شر صحبت نمی کنيم" خاتمه می یابد .

یکسال بعد در ژوئن 2004 ، دولت آمریکا اعلام می کند که نیروهای سازمان مجاهدین مستقر در قرارگاه اشرف ، مشمول کنوانسیون چهارم ژنو می شوند . رد مصالحه با رژیم در 2003 و دادن استاتو به قدرتمندترین اپوزیسیون سرنگونی طلب آن در 2004 که به معنای تضمین حفظ ظرف ارتش آزادیبخش مجاهدین درعراق بود ، تردیدی برای رژیم بجا نمی گذارد که سیاست "تغییر رژیم" ، سیاست غالب در ایالات متحده آمریکاست . برای رژیم دو راه بیشتر متصور نبود . یا تسلیم و یا تقابل . تسلیم در شرایط مشخص ایران و دخالت عواملی چون نفرت گسترده اجتماعی و حضور یک مقاومت سازمانیافته در کنار مرزها هیچ معنایی جز خودکشی نداشت . بنابراین می ماند تنها سیاست درست یعنی سیاست تقابل که اگرچه مرگ آور است اما بسا بهتر از خودکشی هم به عمر رژیم می افزاید و هم در نهایت مرگی است با عزت ! علاوه بر این از قدیم هم گفته اند که بهترین دفاع ، حمله هست . این سیاست البته ریسکها ، عواقب و الزاماتی را بدنبال داشت که از آنها گریزی نبود . چهارسال پیش این الزامات را طی مقاله ای چنین فرموله کرده بودم .

" الزامات تقابل

ـ اولين الزام سياست تقابل ، تکپايه شدن رژيم است .
ـ دومين الزام ، صدور بحران به خارج از مرزهای خودی و مديريت بحران در آنجاست .
ـ سومين الزام ، مسلح شدن به تکنوژی هسته ای به منظور ساختن به اصطلاح " بمب کثيف" قابل استفاده در عمليات انتحاری در کشورهای اروپا ، آمريکا و آسياست .

لازم به توضيح است که تبليغات ارتش رسانه ای تحت حاکميت "سرمايه متمرکزيهود" مبنی بر تهديد مسلح شدن رژيم به کلاهکهای هسته ای و موشکهای بالستيک ، خزئبلاتی است که تنها در کادريک جنگ روانی گسترده بدرد آماده کردن فضای جوامع غربی در رابطه با ضرورت تهاجم نظامی به ايران می خورد و ديگر هيچ . وگرنه برای هرکسی که کوچکترين اطلاعی در اين زمينه داشته باشد ، واضح و مبرهن است که حتی به فرض محال در صورت دستيابی ارتجاع حاکم بر ايران بر امکان ساختن کلاهکهای هسته ای و موشکهای بالستيکی که توان حمل اين کلاهکها را داشته باشند ، پيش ازخارج شدن موشکهای مذکور از فضای ايران و يا هر کشور ديگری ، توسط سپر حفاظت موشکی ايالات متحده ، منهدم خواهند گرديد . دستيابی ايالات متحده به اين تکنولوژی که حاصل پروژه "جنگ ستارگان" بود ، برخلاف تحليلها و تفاسيررسمی ، دليل عمده و اساسی شکست اتحاد شوروی در پايان"جنگ سوم" موسوم به جنگ سرد و فروپاشی بلوک شرق بود. منهدم کردن موفقيت آميز يک ماهواره در فضا توسط موشک پرتابی از سوی ارتش "جمهوری خلق چين" در ماه های اخيرهم تنها درهمين کادر و در راستای آمادگيهای ضروری ابرقدرت آينده به مثابه هدف نهايی "جنگ چهارم" در مقابله با ايالات متحده می باشد که البته اين بحث ديگری است .

ـ چهارمين الزام تغييرساختاری درسازمان رزم نيروهای مسلح جمهوری اسلامی وسازماندهی نوين درکادرجنگهای نامتعارف می باشد .
ـ پنجمين الزام ، سازماندهی هسته های ترور در کشورهای دوست آمريکا درجهان بويژه در کشورهای اسلامی است .
ـ ششمين الزام بسيج خيابانهای خاورميانه به منظورمتزلزل کردن حاکميتهای وابسته به آمريکا و ايجاد زمينه های اجتماعی به منظورتسهيل عضوگيری برای هسته های ترورازطريق سوارشدن برموج نفرت عميق شونده وبحق توده ها عليه اسرائيل است.
ـ هفتمين الزام متمايل شدن به چين و روسيه و سوار شدن بر تضادهای موجود ميان اروپا و آمريکا در کادر استراتژی "جهان چند قطبی " و در تقابل با استراتژی "جهان تک قطبی" است.
ـ هشتمين و مهمترين الزام کنترل مطلق درداخل می باشد . معادله کنترل در داخل دو موئلفه دارد :

1 ــ پاسيفيزم بدنه اجتماعی از طريق اعمال رعب و وحشت و حاکميت ترور
2 ــ منحرف کردن نخبگان از طريق ترويج گفتمان سازيهای مورد نظر رژيم "

بحران جنگ، صف بنديهای نوين ـ 7 آذر 1386

2005 سالی است که "بازها" قصد تعیین تکلیف با رژیم "جمهوری اسلامی" را دارند . به لحاظ محاسبات نظامی در طرح بازها هردوسال یکبار نوبت به یکی از کشورهای مشمول "طرح خاورمیانه بزرگ" می رسد . پس از تهاجم نظامی به یوگسلاوی در 1999 که البته خارج طرح ولی در ارتباط مستقیم با آن است ، در 2001 حمله به افغانستان را داریم و در 2003 تهاجم نظامی به عراق را . بدلیل نقش محوری ایران در کلیت طرح ، تعیین تکلیف رژیم مربوطه در شکست یا پیروزی کل طرح اهمیت تعیین کننده دارد . عقب نشینیهای ذلیلانه رژیم درسالهای آخردولت خاتمی بخشی ازدولت آمریکا را متقاعد کرده است که بجای تهاجم مستقیم نظامی ، ابتدا باید بدنبال ایجاد انقلاب مخملی در ایران بروند و گزینه نظامی را بگذارند بعنوان آلترناتیو شکست پروژه فوق الذکر. از قضا این سال ضمنا مصادف است با انتخابات ریاست جمهوری در ایران . یعنی شرایطی که با اتکاء به آن معمولا پروژه انقلاب مخملی کلید می خورد . مطابق این پروژه ، معمولا پیش از انتخابات یک آلترناتیو مطلوب با یک یا چند چهره وجیه المله در راس آن دست سازی می شود و پس از انتخابات هم این آلترناتیو ،"توده ها" را در اعتراض به انتخابات به خیابان می کشاند و نهایتا ترکیبی از "فشارازپایین ، چانه زنی ازبالا" با زنجیره ای از فشارهای گسترده بین المللی و تهدید دخالت نظامی ، رژیمهای متعارف استبدادی را واداربه عقب نشینی کرده و بدینترتیب انتقال مسالمت آمیز قدرت سیاسی صورت می پذیرد . تا این تاریخ عجالتا ، این تجربه موفق بترتیب در گرجستان 2003 ، اوکرائین 2004 ، و آخرین آن همین سال 2005 درقرقیزستان پیاده شده است.

موفقیت پروژه انقلاب مخملی در گرو دو پارامتر اصلی است . وجود یک رژیم متعارف و حضور یک آلترناتیو مطلوب . هیچ کدام اینها در ایران موجود نیست . نه رژیم شترگاو پلنگ اسلامی متعارف است و نه ، تنها آلترناتیو موجود یعنی آلترناتیو عرضه شده توسط مجاهدین مطلوب ! اولی جلوی به خیابان آمدن "توده ها " و از آن مهمتر در خیابان ماندنشان را گرفته و دومی ظاهرا فضای شکل گیری آن آلترناتیو کذایی را قفل کرده است . به این اعتبار می توان خط غالب در سیاست خارجی آمریکا در این سالها را بهتر فهم کرد . این سیاست همواره بر روی دو مولفه حرکت می کرده است . مولفه اول تلاش بی فرجام درراستای متعارف کردن رژیم اسلامی است ، مولفه دوم اقدامات عملی در جهت متلاشی کردن سیاسی و فیزیکی آلترناتیو نامطلوب . اگراین سیاست کلان در رابطه با ایران درست تحلیل شده باشد ، آنگاه دیگر کل عملکرد دستگاه سیاست خارجی ایالات متحده چه در رابطه با رژیم و چه در رابطه با مجاهدین خلق بسا بسا قابل فهمتر خواهد بود .

با اینحال این سیاست در سال 2005 شکست سختی می خورد . نه رژیم متعارف می شود و نه مجاهدین نابود و از صحنه حذف می شوند . برعکس رژیم "جمهوری اسلامی" سیاست تقابل با آمریکا را با پذیرش کلیه عواقب آن در پیش گرفته و تک به تک به عملی کردن الزامات تقابل می پردازد . اولین الزام تقابل یعنی تکپایه شدن رژیم با انتخابات اینسال متحقق می شود . خامنه ای نه اجازه اعتراض به اصلاح طلبان رانده شده از نظام را می دهد و نه درمیان اپوزیسیون مخملی رژیم ، اصلا جسارتی یافت می شود که به اعتراض برخیزد .

همین سال دومین الزام تقابل یعنی صدور بحران به خارج از مرزهای خودی درعراق به آزمایش گذاشته می شود . هدف غرق کردن نیروهای نظامی آمریکا در باتلاق عراق است . سیاستی که با به خاک و خون کشیدن عراق از سویی و بدست گرفتن حاکمیت آن از طریق انتخابات دمکراتیک ! از سوی دیگر عملی می شود . تنها اپوزیسیون سازمانیافته رژیم سابق عراق که نزدیک به یک ربع قرن در ایران ساخته و پرداخته شده از مرزها گذشته و بر سفره حاضر و آماده ای که شیطان بزرگ برایشان مهیا کرده است می نشینند . رژیم "جمهوری اسلامی" در یک فرار به جلوی تماشایی به داخل عراق می خزد .

با شکست اولین خیز به سمت انقلاب مخملی ، آلترناتیو تهاجم نظامی دوباره بروی میز سیاست خارجی ایالات متحده می آید . این شق که یکسال بعد یعنی سال 2006 با تهاجم جنایتکارانه اسرائیل به خاک لبنان عملی می شود ، با شکست فصیحت بار دولت حرامزاده درجنگ 33 روزه لبنان ، موقتا ازروی میز برداشته می شود . با این جنگ عمق استراتژیک جمهوری اسلامی تا مرزهای اسرائیل امتداد می یابد . سیاست صدور بحران در 2007 به فلسطین کسیده و به جدایی نوارغزه از کرانه باختری رود اردن و حاکمیت مطلق حماس در این سرزمین می انجامد . دراینسال ایران ازشمال و جنوب با سرزمینهای اشغالی همسایه می گردد ! و عمق استراتژیکش فلسطین را نیز در بر می گیرد .

تمام تلاش رژیم این است که تا انتخابات 2008 در آمریکا و بیرون رفتن عروسک "جناح بازها" از کاخ سفید ، جلوی حمله نظامی را به هر قیمت بگیرد . به همین دلیل در کنار تداوم مداخله در هرکجا که بتواند از جمله حفظ حداکثرفشار ممکن بر روی عراق ، سال 2008 را به افغانستان اختصاص داده و با تمام قوا به دامن زدن عملیات نظامی برعلیه نیروهای ائتلاف و در راس آن آمریکا پرداخته و با پول و سلاح و امکانات لجستیکی و دررو خارجی به یاری طالبان و القاعده یعنی دشمنان خونی دیروزی خود می پردازد . اوضاع در افغانستان چنان بهم ریخته می شود که اولین کار رئیس جمهور جدید در رابطه با ادامه جنگ سلف خود ، اعلام بیرون کشیدن نیروهای نظامی آمریکا ازعراق و تمرکز بیشتر در افغانستان می شود .

سال 2009 ، برآیند شکست استراتژیک "جناح بازها" در رابطه با "طرح خاورمیانه بزرگ" است . رژیم "جمهوری اسلامی" تا اینجا تنها یک نبرد برسرحفظ خود را برده است . ولی جنگ همچنان ادامه می یابد . سیاست جدید کاخ سفید تا آنجا که به شیوه ها و متدها و سبک برخوردها برمی گردد ، بکلی با گذشته متفاوت است . اگرچه در کل استراتژی کوچکترین تغییری ایجاد نمی گردد . سیاست ساده و قابل فهم ! دولت جرج دبلیو بوش که شمشیر را از رو بسته و به جنگ با بشریت آمده بود ، جای خود را به سیاست مزورانه بارک اوبامایی می دهد که با لبخندی بر لب و خنجری در پشت پنهان به جد خواهان تعامل با بشریت است . بدیهی است که این سیاست تعامل بیش ازهمه شامل رژیم "جمهوری اسلامی" هم می گردد . تشخیص اینکه این سیاست جدید برای کنارآمدن با رژیم ایران است و یا برای کنارزدن آن ، در آغاز برای خیلی ها مشکل بود . هنوز هم هست ! ولی رژیم حاکم بر ایران خود در این رابطه توهمی ندارد . اشاره خامنه ای به دست چدنی اوباما با دستکش مخملی حکایت از همین تشخیص درست دارد .

علیرغم آمدن "سیاستی دیگر" در کاخ سفید ، رژیم با جدیت به عملی کردن الزامات تقابل وفادار می ماند . تلاش بی دنده و ترمز برای دستیابی به تکنولوژی هسته ای در کنار آماده سازی حزب الله لبنان و سپاه پاسداران ایران برای ورود به "جنگ غیرمتعارف" و تغییرات ساختاری در نیروهای دریایی و هوایی و زمینی آن در انطباق با الزامات نبرد نامتعارف ازسویی و دمیدن بر آتش نفرت ضد صهیونیستی ـ ضد آمریکایی توده های خاورمیانه بزرگ ازسوی دیگر ، فعالانه ادامه می یابد . تمامی اینها که در کادر خنثی کردن تهدیدهای بافعل و بالقوه صورت می گیرند علیرغم ظاهر تهاجمی آن اساسا خصلت تدافعی دارند . خنثی کردن تهدیدات بالقوه و بالفعلی که بدنبال حذف نظام مقدسند با هدف حفظ نظام بهرقیمت . در شماراین تهدیدات جای یک دشمن وفادار! قدیمی که هیچگاه و هیچ روز و شبی خواب رژیم تازیانه و دار را ترک نگفته ، هرگزخالی نبوده است . مجاهدین و ارتش آزادیبخششان و خواست بی تنازل سرنگونی قهرآمیزتام وتمام رژیم حاکم برمیهن در زنجیرشان . دشمنی که هرکار نتوانسته که بکند یک کار را بخوبی به سرانجام رسانیده و آن حفظ سازمان رهبری کننده انقلاب نوین مردم ایران بهرقیمت است . سازمانی که هم بخشی ازمشکل آلترناتیو مطلوب برای ایران است و هم بخشی از راه حل آن ! بسته به اینکه هرکس چگونه بدان بنگرد .

برای خود رژیم بی هیچ تردیدی هیچ تهدیدی جدیتر و خطرناکتر از مجاهدین و حضور ظرف ارتش آزادیبخششان در"جوار خاک میهنشان" نیست . این برای هرکس که محل تردید باشد برای خود رژیم تردیدبردار نیست . برای فهم این واقعیت اصلا نیازی نیست که به تبلیغات مجاهدین گوش کرد . فقط کافی است به حجم تبلیغات دیوانه وارخود رژیم برعلیه آنان گوش فرا داد . فقط همین ! ازابعاد "تاثیر" است که می توان پی به ابعاد "موثر" برد . یکی ازعوامل جلب توجه کانونهای قدرت جهانی به مقوله مجاهدین در گرماگرم "نبرد آلترناتیوها" نیز بدون شک همین موضوع است .

اتفاقات اخیردراشرف و موضعگیریهای سیاسی در ارتباط با آن چه در ابعاد جهانی و چه در کادر نیروهای سیاسی ایرانی نیز چیزی جزادامه همین نبرد آلترناتیوها نیست . نفس موضعگیریهای متعاقب تهاجم به اشرف که هنوزهم ادامه دارد نشان از تولد یک تعادل جدید در سپهرسیاسی ایران دارد . حجم موضعگیریهای سیاسی بویژه درمیان جامعه ایرانی در ربع قرن اخیر و از مقطع اعلام انقلاب ایدئولوژیک درونی مجاهدین براستی بی سابقه بوده است . تعادل جدیدی که خود دوسال ونیم پیش و در آستانه رویارویی مستقیم مجاهدین و دولت نوری المالکی آنرا حاصل یک "رویارویی پرشگون" دانسته بودم . آنروزها بسیاری با شگفتی می پرسیدند که آخر"شگون" این رویارویی خونین و مخاطره آمیز دیگرچه صیغه ایست ؟ و من تنها می گفتم : تعادل جدید ! بسا متفاوت ترو درمقایسه با پیش چندین مدارکیفی فراترازآن. مهم آن بهایی نیست که می پردازید ! بل آن چیزی است که بدست می آورید . مهم آنهایی نیستند که می روند ، آنان که می مانند هستند که ارزش استراتژیک دارند .

البته این برای آن ارگانیسمی که دو دستی به زندگی چسبیده است قابل فهم نیست. قابل فهم نیست که در دنیایی که آدمهایش برای منافع شخصی همدیگر را پاره پاره می کنند ، در دنیایی که همه دربدر بدنبال ساحل امنی برای نجات خود می گردند ، انسانهایی نیزپیدا می شوند که سواحل امن و جویبارهای حقیر زندگی معمول را با عشق رسیدن به دریا پس پشت می گذارند و خود را به امواج خروشان می سپارند . براستی چگونه می شود این مقوله ساده را به آنهایی که مدام بدنبال رسانیدن مجاهدین اشرف به یک مکان امن هستند فهمانید که خانمها و آقایان محترم ! آنهایی را که شما زور می زنید تا به ساحل امنشان رسانید ، دیریست که عطای این امنیت و آرامش را به لقای امنیت شمایان بخشیده وبه میان آتش و دهان شیر فرو رفته اند. آیا فهم این معادله تک مجهولی اینچنین دشوار است که می شود کسی امنیت زندگی موجود در اروپا و آمریکا و کانادا و ... را رها کرده و زندگی ناامن در عراق را گزیده باشد تنها به این دلیل ساده که بیش از آنکه برایش نفس "آن زندگی" مهم باشد ، شان "این زندگی" است که اهمیت دارد . نفس زندگی "ارزش" نیست . چگونه زیستن "ارزش" است . برای او زندگی امنی که بر روی زانوان است یک پاپاسی هم ارزش ندارد ."نفس انسان" اگرچه درجای خود مهم است اما این "شان انسان" است که "ارزش" است . به همین دلیل هم هست که برای من انسانی که ایستاده و مقاومت می کند شایسته حمایت است نه آنی که نشسته است و التماس می کند . حمایت از اولی وظیفه عنصرانقلابی است و گرفتن دست دومی مشغولیت فعال حقوق بشری ! که بوفور هم یافت می شود . اولی مدام در کشاکش و چالش است و دومی پیوسته در پی سازش . یکی ایستاده میمرد و آنگاه به خاک می افتد و دیگری پیش از آنکه بمیرد ، دیر زمانی است که به خاک افتاده است . یکی با "پرداخت" احیا می شود و یکی تنها با "دریافت" مستمراست که اصلا برسرپا ایستاده است . میان ایندو تفاوت از زمین تا آسمان است .

گفتم که ابعاد موضعگیریهای شخصیتها و نیروهای سیاسی ایرانی دررابطه با تهاجم نظامی به اشرف درربع قرن اخیر بی سابقه بوده است . حتی قابل مقایسه با حمله مشابه به اشرف درمرداد ماه دوسال پیش هم نیست . از اضداد مجاهدین گرفته تا رقبای سیاسی و مدعیان رهبری و مبارزه و تا صف دلسوزان و دلسوختگان ! و معلمان اخلاق و غرغرکنان حرفه ای تا ....

محتوای این موضعگیریها چندان مهم نیست . اما دریک چیزتردیدی نیست ، کمیت و کیفیت متفاوت آنها حاصل تغییرماهیت مجاهدین و نیروها و جریانات دیگرنیست . موازنه قدرت جدیدی می رود که در تقابل با رژیم "جمهوری اسلامی" شکل بگیرد. این همان "تعادل جدیدی" است که برحمایت دوست و احترام رقیب و وحشت دشمن افزوده است . تعادلی که دیگرابعاد گسترش یابنده بین المللی بخود گرفته و پای موضعگیری دولتهای بزرگ ، سازمان ملل متحد و اتحادیه اروپا را درموضوع اشرف به میان کشیده است . آری ! همان "تعادل جدیدی" که حاصل یک رویارویی پرشگون و البته پرهزینه بوده و هست و بازهم تا فرجام نهایی چنین خواهد بود . اگر کسی فکر می کند که این تعادل همینطوری شکل گرفته ، سخت درخطاست . این "تعادل جدید" ، حاصل هیچ چیز نیست جز پایداری غیرمنطقی ! مجاهدین در حفظ و حراست ازاشرف به مثابه یک "پارامترقدرت" و یک "وزنه ژئوپلیتیک" در پروسه تغییر رژیم در ایران . هراس رژیم از اشرف هم درست ازهمین نقطه شروع و درهمین نقطه نیز پایان می گیرد . مگراینکه کسی فکرکند دلیل منطقی برای تلاش غیرمنطقی ! تمامیت رژیمی که از بام تا شام خود را به درو دیوار می زند تا اشرف را جمع کند ، یا ضدیت ژنتیک با مجاهدین است یا دلسوزی برای رزمندگان آن !

پس اگراین موضوع واقعیت داشته باشد که نفس وجودی اشرف و بودن مجاهدین درعراق ، تهدیدی واقعی برای تمامیت رژیم بشمار می رود که می رود ، اگرمسئله یک این رژیم جمع کردن اشرف درعراق هست که هست ، بنابراین هرگونه فشار به مجاهدین در رابطه با ترک اشرف با هربهانه و استدلال حقوق بشری هم که در پشت آن خوابیده باشد ، آگاهانه یا ناآگاهانه بازی درزمین رژیم "جمهوری اسلامی" است و لاغیر .

نتیجه می گیرم ، تا زمانی که خود رزمندگان اشرف خواهان حفظ ظرف ارتش آزادیبخش در عراق بوده و حاضر به پرداخت بهای آن (هر بهایی) نیزهستند ، بنابراین موضعگیری درست و اصولی فشارهمه جانبه بردولت عراق مبنی بر رعایت حقوق قانونی مجاهدین اشرف و احترام به مفاد کنوانسیون چهارم ژنو می باشد و نه چیزدیگر . مگر آنکه کسی خود را در نقش دایه دلسوزتر از مادر برای مجاهدین اشرف ببیند و برای خود رسالت سر و سامان دادن به زندگی ! آنان را درنظرگرفته باشد . شاید ذکر این نکته ضروری نباشد که تاکید من بر حفظ اشرف به هر قیمت به مفهوم دفاع از استراتژی مجاهدین نیست . چرا که هرکس که با نظریات من آشنا باشد ، بخوبی می داند که من از فردای فروغ جاویدان و بویژه پس از مرگ خمینی و عملیات تدافعی مروارید ، معتقد به تغییر استراتژی بوده و هستم . اینرا که استراتژی درستتر را "سازماندهی قیام درشهر" دانسته و می دانم . اینرا که کانون استراتژیک نبرد تمامیت مردم ایران با تمامیت رژيم "جمهوری اسلامی" را نه اشرف که خیابانهای ایران دانسته و می دانم . اینها و بسیاری دیگر را نیز بارها نوشته و گفته ام و ضرورتی در تکرار آن نمی بینم .

می خواهم بگویم که بحث ضرورت حفظ اشرف برای من یک بحث استراتژیک نیست . اما به لحاظ تاکتیکی و در کادر الزامات سرنگونی و بحث آلترناتیو و ازهمه مهمتر حساسیتهای دشمن ، برایم فوق العاده حائز اهمیت است . گذشته از آنکه در عرف سیاسی خوب است که اینرا هم یاد گرفته باشیم ، درجایی که خود صاحب علیه سازمانی ، سیاستی و یا راهکاری را برای خود درست و اصولی می داند ، برای دیگران وظیفه و مسئولیتی بجز احترام به خواست و نظر مربوطه باقی نمی ماند .

چرا مجاهدین خواهان ماندن در اشرف هستند ؟

برای آنکه تحلیل درستی از یک جریان سیاسی داشته باشیم ضرورتا باید نیروی مربوطه را بشناسیم . اهداف و مناسبات آنرا فهم کنیم و در حد امکان خود را بجای آن نیرو قرار داده و بعد به تماشای صحنه بنشینیم .

استراتژی مجاهدین همچنان استراتژی " جنگ آزادیبخش نوین" هست . این استراتژی در ارتباط مستقیم با الزامات ژئوپلیتیک مشخصی شکل گرفته که محاط برهر تغییر و تحولی در ایران می باشد و تنها درکادرهمین الزامات ژئوپلیتیکی هم قابل فهم است . برمبنای این محاسبات ژئوپلیتیکی بود که رژيم شاه از اواخر دهه پنجاه میلادی کل ترکیب دفاع نظامی ایران را تغییر داده و خطوط دفاعی مربوطه را اساسا در طول کل مرزهای غربی ایران با عراق قرارداده بود . یعنی بر اساس محاسبات ژئوپلیتیکی آنزمان ، عراق به عنوان یک دشمن استراتژیک مشخص شده و بر این اساس هم رابطه با آن تنظیم می شود . اختلافات مرزی بین دو کشور در سالهای آغازین دهه هفتاد میلادی که نهایتا به امضای قرارداد تحمیلی 1975 الجزائر به عراق منتهی می شود و همینطور حمایت هردو کشوراز نیروهای مخالف و اپوزیسیون کشوردشمن از پی آمدهای ناگزیرهمین محاسبات ژئوپلیتیکی بوده است .

حفظ تعادل و موازنه قدرت میان دو کشور ایران و عراق در کادر موازنه کلان قوا در کل خاورمیانه همواره از یک ضرورت استراتژیک برخوردار بوده است . به همین دلیل هم هست که علیرغم آنکه دولت عراق هیچگاه آلترناتیو مطلوب غرب برای این منطقه نبوده با اینحال در جریان جنگ ایران و عراق سیل کمکهای نظامی و اطلاعاتی غرب در اختیار دولت مذکور قرار گرفته و عملا در مقابل وزنه ایران تقویت می گردد .

تهاجم نظامی آمریکا به منطقه خاورمیانه که بدنبال شعبده بازی نفرت انگیز 11 سپتامبر 2001 و آغاز جنگ جهانی دیگری علیه بشریت صورت می گیرد ، این موازنه قدرت را به سود رژيم ایران برهم می زند . دولت جنایتکار آمریکا در ظرف دوسال به قلع و قمع بزرگترین دشمنان خارجی و داخلی رژیم جمهوری اسلامی کمر می بندد . دو رژیم افغانستان و عراق که نقش توازن خارجی در مقابل رژیم ایران را به عهده دارند ، یکی پس از دیگری توسط قوه قهریه ائتلاف داوطلب تحت هژمونی ایالات متحده به زیر کشیده شده و تنها اپوزیسیون مسلح رژيم مذکور نیز با زنجیره آگاهانه ای از اقدامات پی در پی همچون بمبارانهای مستمر قرارگاه هایشان و خلع سلاح نیروی نظامیشان درعراق ، دستگیری رهبری سیاسیشان درفرانسه و لیست گذاری تروریستی و منجمد کردن دارایی هایشان در آمریکا و اروپا عجالتا قفل می شود .

تا زمانی که موازنه قدرت در خاورمیانه به ضرررژیم ایران برهم نخورده و تعادل جدید دوباره برقرارنشود ، هرنیروی متضاد با رژیم مذکور چه داخلی و چه منظقه ای به شرط برخورداری از وزنه سیاسی ، نظامی و یا اجتماعی ، از ارزش ژئوپلیتیکی برخورداربوده و قابل محاسبه هست . بنابراین هر نیرویی که خواهان به بازی گرفته شدن در معادله قدرت باشد ، باید که بهر قیمتی در حفظ وزنه سیاسی و توان نظامی و مقبولیت اجتماعی خود بکوشد . اگر در این راستا موفق شود ، صرفنظر از اینکه که باشد و چه ماهیتی داشته باشد ، خود بخود می شود یک "وزنه ژئوپلیتیکی" که باید در محاسبات وارد گردد . این مقوله تنها شامل مورد خاص ایران نمی شود . اصلی است جهانشمول که درهمه جا جاری و ساری است . با اتکاء به الزامات ژئوپلیتیک می شود تغییرات بسیاری را در ساختار قدرت و نظم جهانی وارد ساخت . پروسه هسته ای شدن بسیاری از قدرتهای اتمی کنونی براساس همین الزامات ژئوپلیتیک با موفقیت طی گردید . براساس این الزامات است که چین کمونیست اساسا امکان و فرجه تبدیل شدن به یک قدرت اتمی را می یابد . چرا که چین اتمی می بایست توازنی را که اتحاد شوروی موفق به برهم زدن آن علیه آمریکا شده بود ، دوباره برقرار می ساخت . عین همین داستان در رابطه با هند اتفاق می افتد . کشور مذکور در تضاد با چین است که امکان اتمی شدن می یابد و اتمی شدن پاکستان نیز اگر با هدف برقراری موازنه با هند اتمی نمی بود ، رویایی بیش به حساب نمی آمد و ازاساس امکانپذیر نمی بود .

اشرف درشرایط مشخص کنونی یک وزنه ژئوپلیتیک قابل محاسبه هست. وزنه ای که می توان و باید برعلیه ساختار قدرت در ایران از آن سود برد . وزنه ای که نبود آن موازنه قدرت را درعراق به نفع رژیم "جمهوری اسلامی" برهم خواهد زد . در نبود این وزنه ، کفه اپوزیسیون عراق نیز درمقابل دولت همدست رژيم ولایت فقیه سبکتر خواهد شد . اگر تنها همینها واقعی باشند ، برای هرآنکس که بواقع خواهان تضعیف رژیم"جمهوری اسلامی" باشد ، حفاظت اشرف ورای باورهای سیاسی گوناگون تبدیل به رسالتی انقلابی بر کاکل هوشیاری سیاسی می گردد .

"ندا" سمبل "جنبش سبز" ، "صبا" نماد "جنبش سرخ"

بحث اشرف را بدون اشاره به فدیه های آن نمی توان به پایان برد که ایندو چونان به هم آمیخته و در هم تنیده اند که یکی بدون آن دیگری نیمه ناتمامی بیش نیست . برپیشانی فدیه های جدید ، نقش ستاره ای حک شده که اگرچه شب پرستان به زیرو بر زمینش کشانیده اند ، اما صلابت پیامش او را و همه همرهان راهش را دیگر بار و در فرازی بالابلندتر دوباره به آسمان پرتاب کرده است . پیامی و چهره ای که جای آن بر تارک پرچم همواره در اهتزاز "جنبش سرخ" خالی بود .

هر جنبشی در پروسه رشد خود به عوامل گوناگونی نیاز دارد که هر کدامشان در شکست و یا نیل به پیروزی آن به درجاتی نقش تاثیرگذارنده و یا تعیین کننده دارند . یکی از این عوامل نقش نمادهای یک جنبش است . این نمادها به بیانی ساده و قابل فهم برای توده ها ترجمان بهایی است که برای پیروزی می بایستی پرداخت شود و برای نخبگان نیز درابعادی بیانگر ماهیت جنبش مذکور است . به همین خاطرهم هست که در جنگ تبلیغاتی و اطلاعاتی ابندا به ساکن این نمادها هستند که مورد تهاجم قرار می گیرند و لجن مال می شوند . برای آنکه نمادی تبدیل به پرچم شود باید اما که پیام داشته باشد .
و اینک پرچم "جنبش سرخ" با "صبا"ست که باید در درون و در فراروی توده ها مستقر و جای "ندا" را بگیرد .

اشتباه نشود ! نه مظلومیت "ندا آقا سلطان" کمتر از مظلومیت "صبا هفت برادران" هست و نه فداکاری صبا بیشتر از فائزه رجبی و آسیه رخشانی و .. تفاوت در اینجا تنها در انتقال پیام و درماهیت پیام است . پیامی که صبا درواپسین ساعات زندگیش می دهد و دوربین نیز موفق به ثبت آن می گردد . همین ! ما تا آخر ایستاده ایم . ما تا آخرش می ایستیم !

در رابطه با ندا نیز چنین بود . پیام ندا در نگاه معصومانه او در واپسین لحظه حیاتش بود که دوربینی موفق به ثبت آن گردید . آری پیام "ندا" تنها نگاه بود و قابل تفسیر، ولی پیام "صبا" کلام است . روشن و واضح و با تفسیر که تنها به سینه مخاطب فرو نمی رود که مخاطب را می لرزاند و به اندیشه مقاومت می اندازد . مظلومیت نگاه "ندا" تنها اشک را جاری می ساخت . صلابت کلام "صبا" اما ، مسئولیت زاست . تنها همدردی آفرین نیست که هست . تحرک آفرین هم هست . با تصاحب "پرچم ندا" می شد که فقط دریافت کرد . تصاحب "پرچم صبا" ، اگر که بتوان تصاحب کرد اما هیچ جز پرداخت ندارد .

"ندا" نماینده اکثریت خاموشی بود که می داند چه چیزی را نمی خواهد ولی به آنچه که می خواهد آگاه نیست . به همین خاطر هم براحتی از جانب آنانی که می دانند چه می خواهند قابل تصاحب است . عجیب نیست که در اندک زمانی بر بالهای رسانه ای تبدیل به نماد "جنبش سبز" می شود . چرا که درست مثل این جنبش کذایی گرد است. قابل تفسیر است . قابل سوء استفاده است . ازهمه مهمتربی صاحب است . هر لوش و لجنی می تواند که مدعی آن باشد و مدعی آن نیزمی شود. نگاه "ندا" نگاه ملتمسانه نسل به گروکان گرفته شده ای است که تقاضای کمک دارد . ازکی مهم نیست ! ناجی هرکسی می تواند که باشد . نسلی که می خواهد تنها زندگی کند. چگونگی آن اما ارزشی درجه دوم دارد. نسلی که بی هیچ گناهی به قربانگاه جنگ و سرکوب فرستاده شده است . آری نسل سوخته ، نسل قربانی !

"صبا" اما قربانی نیست . شهید است ! شهیدی که مظلومیت "نسل دیگری" را به شهادت نشسته است . نسلی که زندگی کردن صرف برایش واجد آنچنان ارزشی نیست که چگونه زندگی کردن . نسلی که همواره در دو راهه انتخاب میان زندگی بر روی زانوانش و یا مرگ بر روی پاهایش، بی هیچ تردیدی دومی را برگزیده است.او فریاد اقلیت رزمنده ای هست که دیرزمانی است دیگر شنا کردن در خلاف جریان ، عادتش شده است . درهرنظامی و درهر زمینی . شهید ، برای "آنچه که می باید" و در رزمی مستمر برای رسیدن به "آنچه که می خواهد" به خاک می افتد و قربانی نه !

"صبا" صاحب دارد . هرکس نمی تواند که این پرچم را بالا برد. بالابردن این پرچم یعنی برسمیت شناختن ضرورت پرداخت بها برای نیل به پیروزی . یعنی پرچم پرداخت مستمر . یعنی پرچم جنبش سرفراز سرنگونی . "ندا" پرچم انقلاب مخملی و سمبل "جنبش سبز" بود . "صبا" اما پرچم سرنگونی قهرآمیز رژيمی است که جز زبان قهرهیچ ، آری هیچ نمیفهمد .

"صبا"در یک کلام نماد "جنبش سرخ" است . جنبشی که می تواند و باید که تا به آخر بایستد . آری درست مثل "صبا" که تا آخرش ایستاد .


بیژن نیابتی ، 22 اردیبهشت 1390

http://niabati.blogspot.com/

bijanniabati@hotmail.com

Wednesday, April 20, 2011

سال زیبا - بیژن نیابتی

بيژن نيابتی

bijanniabati@hotmail.com
سی و یکم فروردین 1390


سال زیبا

بخش اول : بحث منطقه

خیزش تونس سرآغاز خیزش شگفت انگیز جهان عرب در منطقه "خاورمیانه بزرگ" از شمال آفریقا تا خلیج فارس بود . خیزشی که برق خیره کننده اش ، سال 2011 میلادی را سراسر نورافشان کرده و بسا بسا چشمهای ظاهر را خیره و چشمان بصیرت را نابینا کرده و خواهد کرد . در آنجایی که خیل روشنفکرانی چند ، هم عرض توده ها به تقدیس جنبشهای خودبخودی نشسته اند و نوید پیروزی انقلاب و بهروزی خلق را می دهند ، می خواهم که لختی بیاسایم و گامی به پس بگذارم و آنگاه در خارج از حیطه نور کورکننده به تماشای صحنه بنشینم . نه صرفا بخاطر تحلیل صرف آنچه که می گذرد که بیشتر برای درس گیری از روند تغییرات در بیرون از ایران در راستای انقلاب در درون ایران . چرا که روند کنونی تغییرات درمنطقه خاورمیانه و شمال آفریقا تا آنجایی که به طرح استراتژيک "خاورمیانه بزرگ" و بازی قدرت در بالا برمی گردد ،نه تنها جدای از پروسه تغییر در ایران نبوده و نیست که اساسا درارتباط ارگانیک با آن نیزمی باشد .

ابتدا می خواهم که دو حیطه را از یکدیگر جدا کنم . چرا که بسیاری از کج فهمی ها و سوء تفاهمات در دنیای ما حاصل درهم ریختگی مرزها و در هم آمیختگی حیطه هاست . برای فهم منظورم مثالی می زنم . فرض کنید که شما می خواهید مقوله ای بنام دین را تحلیل و تفسیر کنید . برای آنکه درک درستی از دین به مفهوم کلی آن بدست آورده شود ، باید ابتدا به ساکن حیطه آن مشخص گردیده و درهمان کادر هم به تحلیل دین نشسته شود . حیطه دین ، حیطه ایست فلسفی که موضوع آن پاسخ به چرایی ها و باید و نبایدها و شاخص کردن خوب و بدهاست . هیچ ربطی به مقولات علمی ندارد .اگر این مشخص باشد دیگر کسی نه بدنبال رد دین با اتکاء به داده های علمی می رود و نه کسی زحمت اثبات دین از این طریق را به خود می دهد . چرا که موضوع علم پاسخ به چگونگی ها و متکی به تجربه است و تشریح و اتکای دین بر باوراست و تبیین که اینهم اساسا موضوع فلسفه هست. یعنی که دین در یک کلام اثبات کردنی نیست ، باورکردنی است . یعنی که اگر این دو حیطه از هم جدا گشته بودند دیگر نه آن پزشک پوزیتیوست معروف در قرون گذشته بدنبال اثبات خدا در زیر چاقوی جراحیش سرگردان همی گشت و نه فلان پرفسور مصری عمرخود را درجهت اثبات دین مقدس از طریق کشف نظم معجزه آسای ریاضی ! میان آیات قرانی به هدر می داد . درسیاست هم جز این نیست .

من خود در آغازعروج فتنه سبز نیز به همین جداسازی حیطه ها با جدیت همت گماشتم . در آنجا نیز حیطه سیاست را از حیطه خیابان جدا کرده بودم . معتقد بودم که درعین حالی که در حیطه خیابان ، از هرگونه اختلاف با بدنه "جنبش سبز" ، باید اکیدا پرهیز گردد اما درحیطه سیاست ، پرچم "جنبش سرخ" را باید که به هر قیمت از آغشتگی به لجن اصلاح طلبی سبز بدور نگه داشت . چرا که درشرایطی که بدنه بالفعل"جنبش سبز" در خیابان ، نیروی بالقوه "جنبش سرخ" بود ، برعکس آن درصحنه سیاست ، هرگونه نزدیکی عناصر آلوده و فرصت طلب منتسب به "جنبش سبز" به کادرهای "جنبش سرخ" ، به مانند سمی مهلک در تار و پود بدنه آن رسوخ کرده و آنرا فلج می ساخت . آنجا در خیابان ، برجسته کردن اختلافات چپ روی بود و اشتباهی محض درحالیکه اینجا در سیاست ، پوشانیدن تمایزات و مشخص نبودن پرچم ، راست روی هست و دنباله روی . حیطه ها اگر در این فتنه جدا نمی گشتند آنگاه مرزها درهم آمیخته می شد و مبلغان ترسان مسالمت جوی ضد خشونت در درون اسب تروای اصلاح طلبی و ساخت و پاخت از بالا به جولان در جبهه مبارزه و انقلاب مشغول بودند .

در اینجا هم به جز این نیست . در این سال زیبا نیز ما با دو حیطه مجزا سر و کار داریم . دو حیطه ای که قانونمندیهای حاکم بر آنها نیزهیچ شباهتی به یکدیگرندارند . حیطه بالا یعنی حیطه سیاست تجاوزکار ، توطئه گر، جنایتکار ، طراح و دولت ساز ! یعنی همان سیاست بی پدر و مادری که شاخص راهنمایش "سود" است و فقط "سود" آنهم به هرقیمت . همان سیاست ضد اخلاق و ضد ارزش و در یک کلام سمبل دریافت کنندگی محض و ... حیطه پایین یعنی حیطه خیابان ، خیابان غرقه به خون ، یعنی حیطه خلقهای مشتاق تغییر ، حیطه اشکها و لبخندها و آمال و آرزوها . نماد پرداخت کننده گی در همیشه تاریخ با دشنه خیانتی در پشت . بدون رهبری ، دولت ستیز اما بی هیچ آلترناتیوی از خود و از میان خود !

جدا کردن حیطه ها و جدا دیدن تفاوتها کمک می کند که درعین تحسین و حمایت آنچه که در خیابان می گذرد ، با چشمانی باز از آنچه که در بالا و در مناسبات و محاسبات کانونهای قدرت جهانی نیز می گذرد غافل نماند .

طرح "خاورمیانه بزرگ"

هفت سال پیش در مطلب مفصلی بنام "چشم انداز" به بررسی اجمالی طرحی پرداخته بودم بنام "طرح خاورمیانه بزرگ" . این طرح استراتژيک که عناصرکلیدی آن در اواخر دهه هشتاد و اوایل دهه نود میلادی و در دوران فروپاشی اتحاد شوروی تئوریزه گشته و برای آن یک پریود زمانی 25 ساله هم درنظرگرفته شده بود ، عملا در 11 سپتامبر 2001 و با توطئه جنایتکارانه "جناح بازها " کلید خورده و به رهبری نئو کانها به مرحله اجرا درمی آید . این طرح که درمرکز استراتژی کلان تری بنام استراتژی "جهان تک قطبی" قراردارد ، تاکتیک محوری تحقق استراتژی مذکور بوده و به همین اعتبار نیز اهمیت استراتژیک دارد . یعنی شکست و پیروزی آن ارتباط ارگانیک با شکست و پیروزی خود کلان استراتژی "جهان تک قطبی" دارد .
هدف نهایی این کلان استراتژی ، شکست چین و کنترل قدرتهای جهانی نظیر فرانسه ، انگلستان ، روسیه ، آلمان ، ژاپن و قدرتهای منطقه ای مثل برزیل ، هند ، ترکیه و ایران است . انرژی ، ابزاراین کنترل بوده و حاکمیت تنها ابرقدرت برمنابع انرژی ، از اهداف استراتژیک به شمار می آید . "طرح خاورمیانه بزرگ" راهکار "جناح بازها" درجهت تحقق اهداف فوق می باشد . شاخص پیروزی این طرح ، به قدرت رسیدن " لیبرال دمکراسی" در خاورمیانه بزرگ است . عناصرتشکیل دهنده این طرح ، بسیار پیچیده و ابزارهای مورد استفاده آن تماما مدرن ، انسانی و ترقیخواهانه ! می باشند . هدف اعلام شده آن نیز مبارزه با سیستمهای استبدادی و دیکتاتوری های غیرمنتخب و حمایت از دمکراسی هاست. آیا ازاین بهترهم می شود ؟ ! می بایستی که از مبارزات مردم در "جوامع بسته" تحت حاکمیت مطلقه فقها و سلاطین و جمهوریهای سلطنتی ! حمایت سیاسی و نظامی شده و از طریق انقلابات ! مخملی ، راه برای حاکمیت استراتژيک " لیبرال دمکراسی" در خاورمیانه بزرگ آماده گردیده و درنهایت نیز همه جوامع بشری "باز" شده و درهایشان بروی حرکت آزادانه و بلامانع سرمایه کلان گشوده شود .

با این تفاصیل تلاش لازم برای شناخت این طرح و کشف شیوه های مناسب برخورد با آن برای نیروهای انقلاب دمکراتیک مردم ایران به باورمن از یک نقش و اهمیت مبنایی برخوردار است . به غیرازاین نیروهای فوق الذکر ، یا بی تعارف تبدیل به مهره های شطرنج بازی غولها می شوند و یا از صحنه مداخله در روند تحولات در راه ، عملا کنار گذاشته می شوند . راه سومی نیست . پیش از ورود به بحث اما ، اشاره ای کوتاه به بخشی از "چشم انداز" خالی از فایده نیست حداقل برای خودم ! که مجبور به تکرار آنچه که قبلا نوشته ام نباشم :

" ... بررسی اين طرح پيچيده و شناخت اهداف استراتژيک آن ، جايگاه ويژه ای را در برخورد درست با "گلوباليستها" و مقاومت استراتژيک در مقابل تجاوز آنان ، تشکيل داده و افقهای تازه ای را در مقابل نيروهای انقلابی منطقه می گشايد . پيچيدگی اين طرح به حدی است که با کوچکترين اشتباهی از سوی نيروهای انقلاب ، هم زمينه خورده شدنشان بسيار آسانتر است و هم امکان بسيج نيروييشان بسيار سختتر ! شعارهای " گلوباليستها" چنان انتخاب شده اند که درصورت پيچيده نشدن نيروهای انقلابی و ساده ماندنشان ، بسرعت خلع شعار شده و عنصراجتماعی را دردامن راديکاليسم بنيادگرا رها می سازند . و کيست که اندکی با الفبای سياست آشنايی داشته باشد و نداند که خلع شعارشدن بسا خطرناکتر و موثرتر از خلع سلاح شدن می باشد !

هم اکنون جامعه ما و نيروهای سياسی آن، خواه ناخواه درمعرض چنان گردبادی قراردارند که می رود تا بسياری ازمناسبات طراز قديم را در جهت منافع استراتژيک تنها ابرقدرت موجود و در راستای تثبيت "حکومت واحد جهانی" ، برهم زده و مفاهيم و نرمهای متعارف در سياست بين الملل را از نو تعريف نمايد .

اين بار اما شرايط بسی پيچيده تر از دورانهای قبلی است . چرا که اينبار دزد با چراغ آمده است ! اينبار "امپرياليسم" قبلی و " گلوباليسم " فعلی تنها با ناپالم و بمبهای اتمی بزرگ و کوچک و جنايت و کشتار و تجاوز به ميدان نيامده است . از آنها مهمتر با کوله باری از اميد و رويا به نجات خلقها آمده است ! آمده تا خلقهای تحت ستم را از زير سم ستوران ديکتاتورها برهاند ! "دمکراسی" در خورجين دارد و "جامعه مدنی" در آستين ! آمده تا حقوق پايمال شده بشرافغانی و عراقی و ايرانی را از غاصبان درحاکميت اعاده کند !!

1ـ دمکراسی

دمکراسی ، پرقدرت ترين ابزار استراتژيک " گلوباليستها " در پروسه درازمدت " جنگ جهانی چهارم" و در ميدان اصلی جريان يافتن آن يعنی " منطقه خاورميانه بزرگ" می باشد ! در اين رابطه به اعتقاد من آمريکاييها بسيارجدی هستند واصلا شعار نمی دهند !

دراينجا بلافاصله اين سوال مطرح می شود که چگونه چنين چيزی امکانپذيراست ؟ تبهکارانی که درطول عمردويست سيصد ساله شان به اندازه يک تاريخ ، جنايت و وحشيگری را با خود حمل می کنند و يادآوری نامشان در خاطره بشرسرکوب شده و مورد تجاوز قرار گرفته آگاه ، تداعی ستم و تجاوز و جنگ و برده داری و نسل کشی بوده و سياست غالبشان در دوران جنگ سرد ، اساسا حول حمايت از نظامهای ديکتاتوری می چرخيده است ، با کدامين نور که به قلبشان تابيده، کمر به نجات خلقهای تحت سلطه جهان ، از زير سم ستوران ديکتاتورهای "غير منتخب" ! بسته و لباس نجات دهنده برتن کرده اند ؟

واقعيت آنست که بدون شناخت درست ويژگی های "جنگ چهارم" و آماجهای مترتب بر آن ، فهم ابزارهای مورد استفاده در اين نبرد پيچيده ، بسادگی ميسر نيست ! عنصرغالب دراين جنگ نه عنصر نظامی که عنصر فرهنگی است . برهمين اساس هم هست که تئوری "نبرد تمدنها" توسط ساموئل هانتینگتون نظريه پرداز "جناح بازها" ، سالها پيش از" يازده سپتامبر" طراحی وعرضه میگردد .

در اين راستا ، تهاجمات نظامی تنها يک نقش حاشيه ای را ايفا می کنند و نه بیشتر ! هدف اشاعه و تثبيت"فرهنگ برتر" و جاانداختن سيستم ارزشی يکسان درميان مردم جهان به مثابه ستون اصلی و ضرورت بنيادين تشکيل"حکومت جهانی واحد" و آخرين پله نردبانی است که پله های پايينتر آن يعنی ايجاد پايتخت جهان درنيويورک ، پارلمان جهان تحت نام "سازمان ملل متحد" ، بدنبال " جنگ جهانی اول "... و بنيانگذاری ارتش واحد جهانی تحت نام "ناتو" و سيستم بانکی واحدی بنام "بانک جهانی" و تمرکز سياست واحد پولی دنيا در کادر "صندوق بين المللی پول" و خلاصه قوه قضاييه واحد جهانی تحت عنوان دادگاه بين المللی لاهه و "تريبونال" و پليس بين المللی محصول و دستاورد دو جنگ جهانی ديگرمی باشند . به اين می گويند : نظم نوين جهانی

نگاهی به پشت اسکناس يک دلاری آمريکايی بياندازيد ! به زبان لاتين جمله novus ordo seclorum را می توان بوضوح بر روی آن تشخيص داد ! به فارسی دری می شود " نظم نوين سکت برگزيده " ! طرح ده سال و بيست سال اخير نيست ! در اين رابطه در حوالی پايان جنگ اول خليج فارس موسوم به جنگ کويت ، يکی از روزنامه نگاران هوادار "جرج بوش پدر" از وی خواستار توضيح نظم نوين جهانی می شود . پاسخ او بدينگونه است :

it is quite simply , wath we say , goes !!
چيز ساده ای است ! ( یعنی ) هر چه ما بگوييم ، انجام شود !

برای اينکه خلقهای جهان اين چيز ساده ! را بفهمند ، ابتدا بايستی بتوانند به زبان واحدی مکالمه کنند از آن مهمتر برای جاافتادن اين نظم نوين ، "سيستم ارزشی واحد " و "فرهنگ واحدی" نيز ضروری می باشد که ازنان شب هم واجبتر است !

" پطرس غالی" دبيرکل سابق سازمان ملل متحد درنقش رياست انتصابی پارلمان واحد جهانی در اين رابطه اينگونه رهنمود می دهد :

ما بايستی همگی تلاش کنيم يک فرهنگ جهانی واحد بوجود آوريم و همگی دارای آن فرهنگ گرديم .

بردن اين فرهنگ واحد به ميان جوامع بشری فقط در شرايطی امکان پذير است که اين جوامع ، "باز" گردند ! آنگونه که امکان تغيير" سيستم ارزشی" جامعه بسته، از طريق تسلط بر سسيتم رسانه ای يا " مديای آزاد " ! وجود داشته باشد . اينجاست که وجود نظامهای استبدادی باقيمانده از دوران جنگ سرد ، درتناقض با اين ضرورت قرار می گيرند ! درآن دوران بدليل وجود "قطب متقابل"، مقابله با تهديد خارج شدن کشورهای متعلق به بلوک غرب بدنبال يک انقلاب اجتماعی يا سياسی و پيوستن آنها به بلوک شرق نيازمند حاکميت نظامهای ديکتاتوری بود . اين نظامهای ديکتاتوری علیرغم آنکه بهترين آلترناتيو دوران جنگ سرد برای هر دو بلوک درجهت کنترل جامعه بودند با اينحال تهديدات خاص خودرا نيزبه همراه داشتند .

بزرگترين تهديد اين نظامها ، تبديل جوامع تحت سلطه به جوامع مستعد انقلاب بود . همين تهديد جدی نهايتا سياست جديد امپرياليستها در کشورهای وابسته به خود را بدنبال داشت که توسط يک تشکيلات فراماسونری بنام "کميسيون سه جانبه " تحت رهبری يک يهودی عضو ارشد "جناح کبوترها " بنام برژينسکی تئوريزه گرديده و دربرخی ازآن کشورها مثل فيليپين ، ترکيه ، شيلی و نهايتا ايران نيز به مرحله اجرا درآمد . اساس اين طرح براين بود که با توجه به شدت و حدت تضادهای موجود در جوامع تحت سلطه ديکتاتوريهای وابسته به امپرياليسم ، اين جوامع تبديل به بشکه های انفجاری شده اند که با تنها جرقه ای تماما به آتش کشيده خواهند شد . برای جلوگيری ازاين انفجاراجتماعی بايد سياستهايی را در پيش گرفت که روند تحولات اين جوامع به تعبير برژينسکی ، از مسير هرج و مرج ( بخوانيد انقلاب) به مسير تحولات منطقی و قابل کنترل ( بخوانيد رفرم ) انداخته شود . بدين منظوراين جوامع بيش ازهرچيز به "سوپاپ اطمينانی" نياز دارند که بخارهای خطرناک حاصل ازبه تعارض کشيده شدن تضادهای اجتماعی را به بيرون جامعه هدايت کرده و جامعه را در مقابل تهديد يک انقلاب اجتماعی مصون کند . سياست معروف حقوق بشر کارتر ، در واقع همان پروژه اجرايی محصول رهنمودهای "کميسيون سه جانبه" بود .

تهديد ديگرنظامهای ديکتاتوری ، متوهم شدن ديکتاتورها و سرکشيهای گاه و بيگاه آنان و سهم بيشتر خواستن آنها هست ! علاوه بر آن يکدستی اجباری جامعه بدليل ماهيت استبدادی حاکميت ، خود به خود راه را بر ورود " عناصر فرهنگی" بيگانه می بندد و اجازه باز شدن" جامعه بسته " را نمی دهد . کفری که در قاموس "گلوباليسم" بخشودنی نيست !

انقلاب انفورماتيک و پايان جنگ سوم

شکست اتحاد شوروی و انقلاب عظيمی که در پهنه ارتباطات در سالهای پايانی هزاره دوم ميلادی رخ داد ، تمامی معادلات طراز قديم را روانه زباله دانی تاريخ کرد . از يکسو با برچيده شدن بساط " جهان دوقطبی" و حاکميت بلامنازع تک ابرقدرتی بر جهان ، تهديد خروج جوامع تحت سلطه و خزيدن آنها به قطب مقابل ، اساسا موضوعيت خود را ازدست داده و به تبع آن نظامهای استبداد فردی حافظ منافع امپرياليسم نيز کارکرد خود را تماما ازدست می دهند تا جايی که خود اين نظامها به دلايلی که در بالا ذکرکردم ، در تقابل با سياستهای " گلوباليستها " قرار می گيرند . از سوی ديگر ، انقلابی که در پهنه ارتباطات صورت می گيرد ، همراه با خود دو پديده جديد را وارد معادلات طراز نوين کرده که قانونمنديهای حاکم بر تحولات اجتماعی را زير و رو می کند ! ويژگی اساسی اين دو پديده که اولی " ماهواره" و دومی " اينترنت " نام دارد اين است که مرزهای جغرافيای سياسی را به سادگی درنورديده و تک تک آدمها را مستقيما و بلاواسطه مخاطب قرار می دهد .

با اتکاء به ايندو پديده و با داشتن امکانات نامحدود مالی ، بشرط بازشدن جامعه بسته ، می شود براحتی حزب و سازمان و چهره درست کرد ، به ميان مردم برد ، امکانات در اختيارشان گذاشت و برايشان تبليغ کرد . ارتباطات ضروری سياسيشان را تامين کرد و رقبای سياسيشان را چه با اتکاء به قدرت نظامی حاضر و آماده در بيخ گوششان و چه با فشارهای سياسی و تبليغاتی از ميدان بدر کرد و نهايتا هم دريک انتخابات کاملا دمکراتيک ! مزدوران خود را برروی کار آورد .
"حاکميت منتخب مردمی" که برخلاف نظامهای استبدادی بقول " بوش پسر" نامنتخب موجود ، از مشروعيت رای مردم نيز برخوردار بوده و قراراست که تهديد هرانقلابی را از راههای کاملا دمکراتيک ! برای هميشه خنثی نمايد ! ضمن اينکه بسيار ساده تراز يک ديکتاتوری مادام العمر ، می توان از شر يک رئيس جمهورسرکشی که حداکثر دو دوره بيشتر نيز نتواند برسر کار بماند ( تاکتيکی که در خود آمريکا نيز پياده شده است ) راحت شده و او را با احترام تمام ، روانه خانه کرد !

2ـ حقوق بشر

جرج بوش ( پدر) در اول فوريه 1992 ، طی يک سخنرانی در مجمع عمومی سازمان ملل متحد می گويد :

قوانين ملل متحد ، می توانند حقوق ملی را از اعتبار بياندازند .

طرح اين مقوله از جانب وی به مفهوم قرار دادن قوانين مصوبه ملل متحد درجايگاه " قانون اساسی" حکومت واحد جهانی است که قوانين اساسی ديگر در درون حکومتهای ملی می بايست در چارچوب آن تصويب و به اجرا گذاشته شده و در تناقض با آن قرار گرفته نشوند . ملل متحدی که تنها در شرايط تحقق "جهان تک قطبی"، می تواند در جايگاه واقعی خود به مثابه" پارلمان جهان"، کاربرد داشته باشد . دراين رابطه ابزار "حقوق بشر" ازهمان مقولاتی است که با استفاده از آن می توان نه تنها" حقوق ملتها" را از اعتبار انداخت که حمايت همان ملتها را نيز پشتوانه سلب حاکميت ملی قرار داد !

حقوق بشر، دومين سلاح استراتژيک "گلوباليستها " در پروسه جنگ چهارم می باشد . دامنه اين حقوق ! نه تنها شامل بشر به صفت فردی می شود ، بلکه اضافه بر گروههای سياسی و اقليتهای قومی ومذهبی ، گروه بنديهای اجتماعی گوناگون از جمله همجنس بازها را نيز شامل می گردد . بديهی است که حمايت از اين "بشر" متناسب با نيازهای مشخص مرحله ای " گلوباليستها " و در نقاط مشخصی از جغرافيای سياسی جهان ، صورت گرفته و عليرغم جهانشمول بودنش ، درهمه جا و بطور يکسان احساسات انساندوستانه ! آنان را جريحه دار نمی کند .

در اين رابطه دولتهای ملی ، حق جلوگيری از فعاليتهای افراد وتشکلهايی را که برعليه منافع ملی اقدام می کنند را نيز نداشته و با چماق زيرپا گذاشتن حقوق انسانها يا به عقب نشينی وادار می شوند و يا در صورت مقاومت بايستی به انتظارعواقب ناگوار حاصل از اين خودداری" غير قانونی" بمانند ! درست مثل افرادی که در درون جامعه با زير پا گذاشتن " قانون" مرتکب جرم می شوند .

بديهی است که بحث من در اينجا اساسا شامل استفاده ابزاری از اين مقوله ، توسط گلوباليستها و در جهت منافع وآماجهای آنان می گردد و هيچ ربطی به ضرورت و حقانيت اصل جهانشمول"حقوق بشر" که در يک برداشت انقلابی وعميقا انسانی ، شامل تماميت بشريت تحت ستم و استثمار می باشد ، ندارد .

بحث اين است که نشان دهم که " انقلاب " و نبرد بر سر جلب حمايت " خلق" و تصاحب قدرت سياسی در شرايط کنونی با چه پيچيدگی هايی روبروست و ساده ماندن در اين ميدان نه تنها کسب قدرت سياسی را نا ممکن می سازد که حمايت مردمی را نيز به زيرعلامت سوآل می برد .

3 ـ ليبراليزم

ليبراليزم به مفهوم تضمين آزادی رقابت سرمايه و بازار آزاد و تثبيت آن به مثابه الگوی اقتصادی ايده آل در کشورهای خاورميانه ، يکی از مهمترين " آماجهای" جناح بازها در کادر طرح خاورميانه بزرگ می باشد. اين مدل اقتصادی ، امکان سرمايه گذاری کنسرن های غول پيکر و شرکتهای فرا مليتی را در کشورهای عضو جامعه جهانی ! فراهم آورده و امنيت سرمايه فراملی را تضمين می کند . روند خصوصی سازی بی حد و مرز در اين مدل اقتصادی راه بدانجا می برد که هيچ نهادی در " جامعه باز" از جمله مهمترين ابزار شکل دادن به ذهنيت اجتماعی و "سيستم ارزشی" يعنی سيستم رسانه ای نيز از دسترس سرمايه فراملی بدور نخواهد ماند . عنصری که در شکل دادن به آن سيستم ارزشی واحد و آن فرهنگ واحدی که قبلا بدان اشاره کردم از يک نقش مبنايی برخوردار است .

4 ـ جامعه مدنی

ايجاد جوامع مدنی در "خاورميانه بزرگ " ، يکی ديگر از آماجهای جناح بازها در پروسه به اصطلاح دمکراتيزه کردن اين منطقه است . جامعه مدنی همان "جامعه بازی" است که در آن "برادر بزرگتر" بتواند با اتکاء به اصل حفاظت ازحقوق اقليتهای قومی و مذهبی و ... در چارچوب "حقوق بشر" و در کادر يک" دمکراسی" پارلمانی ، به دست سازی"چهره ها" و احزاب و سازمانهای مطلوب خود بپردازد . در پناه قوانين " ليبراليسم" و با اتکاء به قدرت عظيم مالی و انحصارات فرامليتی به خريد ارگانهای رسانه ای جامعه و تسلط بر ذهنيت اجتماعی اقدام نمايد و ازاين طريق ،آن"چهره ها" و جريانات سياسی را از طرق دمکراتيک و بر اساس مشروعيت رای مردم بر سر کار آورد و ازهمه مهمتر در شرايطی که تمامی تصميم گيريهای خود " گلوباليستها " درخفا و در پشت پرده و به شکل کاملا غيردمکراتيک و از بالا ، صورت می پذيرد ، کليه تصميم گيريها و بحثهای استراتژيک و روابط و مناسبات موجود در اين جوامع باز ، می بايستی کاملا علنی و بازانجام پذيرد ! دراينجا قصدم بيشتر، روشن کردن اهداف "جناح بازها" در استفاده از مقولاتی از اين دست می باشد و نه ورود به ماهيت و کارکردهای "جامعه مدنی" در مفهوم واقعی آن که داستان ديگری است .

5 ـ نفی خشونت

نفی خشونت ، مهمترين اصل راهنما در رابطه با نيروهای سياسی شرکت کننده در پروسه تغيير و تحولات منطقه ، در کادر طرح فوق می باشد . پذيرش اين اصل از سوی اين نيروها الزامی است و عدم پذيرش آن بطور خودکار به معنی نام نويسی در جبهه تروريسم !

بکاربردن خشونت در تغييرنظامهای سياسی منطقه ، يا در حيطه وظايف نيروهای نظامی تنها ابرقدرت موجود به مثابه مجری يگانه مرجع قانونی حاکم بر جهان است و يا در توافق با او ! يعنی درست همان کارکردی که نيروهای نظامی و انتظامی و نهادهای اجرايی در "جامعه مدنی" برعهده دارند ! فراموش نکنيم که مهمترين ويژگی " جامعه مدنی" حاکميت قانون در آن می باشد ! دراينجاست که با کناررفتن پوشالهای موجود بر روی روند تغييرو تحولات سياسی چند سال اخير فی المثل ايران ، هم می توان بسادگی پی به حکمت ضد خشونت شدن جلادان و شکنجه گران خشونت مدارديروز و قاصدان ! مسالمت جوی 2خردادی خواهان "جامعه مدنی" امروز برد وهم پايه های سياسی و حقوقی آن استدلالی را که اساسا نام گذاری سازمان مجاهدين خلق را در ليست تروريستی توجيه می کند ، شناخت .... "

چشم انداز ، 18 آذر تا 19 بهمن 1383

و حالا درسالی که پیش رو داریم و در پرتو تحولات زنجیره ای پیش رو در منطقه خاورمیانه بزرگ ، بسا بهتر و روشن تر می توان آنچه را که در بالا آمد ، به نظم کشید . آنچه را که تا کنون رخ داده است فهم کرد و مسیری را که روند تحولات جاری ادامه خواهند داد ترسیم نموده و درسها و تجربه های گرانبهای آن را به خدمت انقلاب دمکراتیک نوین مردم ایران گرفت .

اینترنت و ماهواره ، ابرابزارهای جنگ چهارم

در نبرد میان نیروهای خواهان تغییر در درون یک جامعه ( اعم از حاکمیت استبدادی و یا دمکراتیک ) و نیروهای خواهان حفظ نظم موجود ، موضوع سیاست چگونگی دسترسی به آدمهاست . شیوه ها و ترفندهای بکار برده شده در جوامع به اصطلاح دمکراتیک در اینجا موضوع بحث من نیست . هدفم پرداختن به این معضل در جوامع استبدادی و بسته هست .

مهمترین کاری که حاکمیت استبدادی می کند این است که بهرقیمتی درکنار و هم عرض سرکوب پلیسی ـ نظامی نیروی خواهان تغییر ، به گسستن رابطه آنان با "عنصر اجتماعی" نائل شود . موفقیت سرکوب گسترده و ریشه کنی نیروی فوق رابطه تنگاتنگی با میزان موفقیت حاکمیت در گسستن این رابطه و ایزولاسیون اجتماعی اپوزیسیون دارد . درنقطه مقابل هم همین معادله برقراراست. یعنی نیروی خواهان تغییرهم درکنارمبارزه سیاسی و یا درجاهایی نظامی خود تلاش می کند که ضمن حفظ ارتباطات موجود ، بدنبال کشف شیوه ها و امکانات دسترسی به آدمهای هرچه بیشتر و بسیج و هدایت "عنصراجتماعی" باشد .

در دوران جنگ سرد تنها رادیو و نه حتی تلویزیون ، ابرابزار جنگ تبلیغاتی بود که به تنهایی امکان گذار از مرزها ی جغرافیایی را داشت . اگرچه حاکمیت مورد تهاجم از امکان خفه کردن امواج آن با استفاده ازپخش پارازیت نیز برخوردار بود . با اینهمه این ابرابزار تا سالهای سال نقش مهمی در شکل دادن به تحولات سیاسی در دنیا بازی کرد . تا آنجا که به خود ما برمی گردد ، کسی منکر نقش رسانه جلبی همچون بی بی سی در تحولات منجر به انقلاب ضد سلطنتی و روی کار آمدن خمینی و دار و دسته مرتجعش نمی تواند باشد .

امروز رادیو ، تلویزیون ملی ، دستگاه عریض و طویل رسانه های نوشتاری ، شبنامه ها و امکانات ارتباطی سنتی را باید از اساس فراموش کرد . هرکس که اینرا دیرتر بگیرد به همان میزان عقبتر است و هرکس که اینرا جدی نگیرد به همان اندازه جدی گرفته نخواهد شد . تا همینجا هم بسیاری لنگ لنگان و ناباورانه بدنبال فهم جایگاه این دو ابرابزار روانند .

"طرح خاورمیانه بزرگ " بربالهای این دو ابرابزار قراراست که به سرمنزل مقصود رسد . با این دوبال است که می توان به عنصراجتماعی دست یافت . سازماندهی کرد . گفتمان سازی کرد و ذهنیت اجتماعی را شکل داد . بر بال شبکه جهانی تنها امکان دسترسی به نخبگان جامعه وجود دارد ( نخبگان را در مفهوم عام آن بکار می برم . یعنی آن بخش از جامعه که سواد دارد و سودای سیاست دارد و درد نان هم ندارد ) . دستیابی به توده های وسیع مردم از اقشار نسبتا آگاه تا عقب مانده ترین بخشهای جامعه نیز رسالت تلویزیونهای ماهواره ای و تلفنهای همراه است . هرکسی شاید گاه و بیگاه تصویر روستاها و حاشیه شهرهای بزرگ را یا از نزدیک و یا حداقل در تلویزیونها دیده باشد که چگونه برفراز خانه ها ، که چه بگویم بیغوله های ویران و تهی از نان ، چگونه جنگلی از بشقابهای ماهواره ای رویانیده شده است .

دراینجا یک پارامتر جدید در رابطه با ماهواره ، ضرورت خودی بودن رسانه هاست . یعنی برخلاف گذشته که فرستنده ها و بنگاه های سخن پراکنی مستقیما از کشورهای غیرخودی پخش برنامه کرده و به آرم و نام قدرت مربوطه مزین بودند ، اینجا دیگر بدلیل پیچیدگی طرح ، وجود رسانه خودی بویژه در منطقه خاورمیانه عربی ضرورت حیاتی دارد .

ضمن اینکه بنگاه های سخن پراکنی سنتی نیز البته با امکانات گسترده تر و طرح های جدیدتر همچنان بکار خود ادامه خواهند داد . سمبل و نماد این رسانه طراز نوین در رابطه با خاورمیانه عربی به باورمن تلویزیون قدرتمند الجزیره است . در مقاله "چشم انداز" درهمان هفت سال پیش بدین مطلب نیز اشارتی کوتاه کرده بودم :

" .... گلوباليستها نه تنها آتش آغاز "جنگ چهارم" را در 11 سپتامبر 2001 افروختند بلکه دشمن دلخواه خود را هم معين کرده و به آن چهره نيز داده اند . اين دشمن دلخواه هيچ چيز نيست جز بنیادگرایی اسلامی با چهره مشخص اسامه بن لادن ! ميلياردر صاحب سرمايه ای که حکايت پيوندهای مستحکم اقتصادی ميان خانواده اش با خاندان بوش ، امروز ديگر حکايت پنهانی نيست ! نقش سازمان سيا در تشکيل ، تسليح و تامين مالی "القاعده" برعليه اتحاد شوروی سابق را نيز ديگر تنها خواجه حافظ شيرازی نمی داند ! براستی امروز چه کسی درميان توده های تشنه به خون يانکی ها درجهان محبوبتر وشناخته شده تر از اسامه بن لادن است ؟ کدامين چهره درجهان، شهرت او را دارد ؟ نقش دوپديده مولود انقلاب انفرماتيک يعنی اينترنت وماهواره در شناساندن چهره او به توده های ضد آمريکايی ـ ضد اسراييلی تا کجا می باشد ؟ راستی هيچ به کارکرد تلويزيون ماهواره ای "الجزيره" فکر کرده ايد ؟ رسانه مستقلی ! که در قلب يکی از مرتجع ترين و وابسته ترين و مستبد ترين دولتهای عروسکی دست ساز استعمارکهن ، به پخش آزادانه برنامه هايی اشتغال دارد که در خود مهد آزادی ! يعنی آمريکا نيز بسادگی قابل پخش نيستند ! "بن لادن" را "الجزيره" درميان توده های خاورميانه چهره کرد و نه CNN !

من ادعا می کنم که "الجزيره"، يکی از مهمترين " ابزار" های گلوباليستها در کادر "طرح خاورميانه بزرگ" می باشد !

رسانه ای که قرار است با پخش آزادانه " اطلاعات " و " تبليغات" ضد آمريکايی ــ ضد اسراييلی ، اعتماد توده های خاورميانه را متوجه خود نمايد . اعتمادی که هرگز امکان نداشت نثار CNN , BBC و يا VOX گردد . بگذريم ...."

چشم انداز ، 18 آذر تا 19 بهمن 1383

امروز "الجزیره" یک رسانه مورد اعتماد مردم در جهان عرب است . یک رسانه فراملیتی که مرزهای خاورمیانه عربی را می شکافد و توده ها را تغذیه اطلاعاتی می کند . علیه دیکتاتورها و پرچمدارگردش آزاد اطلاعات و جامعه مدنی و مبلغ و گزارشگر و مشوق انقلابات مخملی . نه فقط مورد اعتماد که مورد اعتبار "جامعه جهانی" کذایی هم هست . از سوی دیگر خبری از بن لادن هم نیست . انگار نه انگار که لشکرکشی به افغانستان بنام او انجام گردیده ، انگار نه انگار که زمانی نه چندان دور همه روزه جامعه جهانی ! با او چشم ازخواب برمی گشاد و با او چشم برهم می نهاد !

خلاصه می کنم . اینها تا آنجایست که به " حیطه بالا" یعنی حیطه سیاست برمی گردد . برای آنکه چشمهایمان باز باشد . برای آنکه بدانیم طرح ها و نقشه های کانونهای قدرت جهانی چیست و ما چگونه باید در رابطه با آن موضع بگیریم و چگونه و کجا می شود تهدیدهای مشخص سیاسی علیه انقلاب را تبدیل به فرصتهای بی بدیلی بسود خلق و انقلاب کرد . برای آنکه خودمان را هم بهتر بتوانیم بشناسیم . بخاطر آنکه ریشه بسا بسا مواضع سیاسی و رنگ عوض کردنهای آدمها و جریانات حول و حوشمان را نیز بهتر فهم کنیم . برای آنکه بفهمیم چرا فی المثل حزب مشروطه ای که بند نافش را با سلطنت پهلوی برداشته بودند ، حالا عمد دارد که با پسوند لیبرال دمکرات شناخته شود . یا اینکه بواقع ریشه ضدخشونت شدن خط امامی همسفره دیروز لاجوردی و دلقک امروزی همچون ابراهیم نبوی ، یا اکبرگنجی معروف به "اکبرپونز" و یا امثال فرخ نگهدار در کجا قرار دارد . برای فهم اینکه منشاء علمداری جامعه مدنی توسط مقتدای همه اینها یعنی محمد خاتمی را هم بشود فهم کرد . از همه مهمتر مبارزه حقوق بشری خیل بریدگان از مبارزه انقلابی و دولایه خورانی را که هم می خواهند پز مبارزاتی دهند و هم هزینه ای ناچیز را نیز بهتر بتوان درک کرد ! خلاصه که هیچ نفعی اگر نداشته باشد بر" راه و همراه " نور می افکند .

و اما "حیطه پایین" اساسا دنیای دیگری است که قانونمندیهای خاص خود را دارد . طرح و برنامه و توطئه از بالا تا آنجایی کاربرد دارد که "عنصراجتماعی" در خانه نشسته است . از نقطه ای که این عنصر به خیابان آمد و توانست که در خیابان هم بماند ، معادله دیگر تفاوت خواهد کرد . ازاین نقطه به بعد روند اوضاع دیگر کاملا تحت کنترل بالا نیست . جلوی سیل را با سوراخی در سد می توان باز کرد . ولی اگر سیل سرازیر شد جلوی آنرا دیگردشوار بتوان گرفت .

در بالا فرض براین است که در کشورهای استبداد زده ای که حاکمیتشان تا بن استخوان فاسد و بیرحم هم هست ، می توان با اتکاء به سازماندهی اقشار متوسط که امکان دسترسی به سیستم های ارتباطی اینترنتی همچون فیس بوک ، توییتر و غیره را دارند ، با استفاده از یک بهانه مثلا تقلب در یک انتخابات قلابی ، آنها را به خیابانها کشانید و به مقابله با دیکتاتوری ترغیب کرد . ضمن اینکه درراس رژیم نیز با کندن عناصرعاقلتری از حاکمیت که خط کلی را گرفته اند و ترکیب دادنشان با عناصر خودی در خارج حاکمیت ، "آلترناتیومطلوب" را شکل داده و از طریق همان رسانه های مورد اعتماد در جامعه مطرح کرد. اینها همه بشرطی امکان موفقیت دارند که بتوان ارتش را خنثی نگه داشت و توده ها را در خیابان نگه داشت .

مهمترین بخش طرح درنقطه سرکوب عنصر اجتماعی در خیابان ، خودداری ارتش و نیروهای مسلح از ادامه اطاعت از فرد دیکتاتور است . با این عمل هم ابزار سرکوب برای مراحل بعدی حفظ می شود و هم اعتبار آلترناتیو مطلوب بالا می رود . این همان روندی است که یکبار در انقلاب بهمن در ایران تجربه شد و حالا هم بطور سیستماتیک در تونس و مصر پیاده گردیده است . یعنی حذف فرد دیکتاتور درعین حفظ ساختارهای نظام . درخبرها خواندم که پدری در مصرنام فرزند خود را فیس بوک گذاشته است . حق هم دارد ! نقش این کانون جاسوسی اینترنتی در تحولات اخیر کم نبوده است .
در لیبی این پروژه جواب نداشت . همانگونه که درعراق امکانپذیر نبود . همانطورکه در ایران هم جواب نخواهد داشت . پاسخ طرح خاورمیانه بزرگ به این معضل استفاده از نیروی قهراست . یعنی گزینه نظامی . همانگونه که دیروزدرعراق شد . همانطورکه امروز در لیبی می شود و همانسان که فردا در ایران باید که بشود . چرا که در این کشورها نیروهای مسلح یعنی همان عنصرتعیین کننده در هر انقلاب و تحول اجتماعی وصل به بیرون نیستند ! در اینجا دو گزینه وجود دارد . یکی گزینه اسرائیلی به معنی استفاده از ظرفیتهای قومی در قطعه قطعه کردن قدرتهای بزرگ منطقه ای با طرح شعارهایی همچون فدرالیسم ، حق تعیین سرنوشت و نهایتا اعلام استقلال درکنار نابودکردن کل ساختارهای اقتصادی و اجتماعی از طریق بمباران و استفاده از تسلیحات کشتارجمعی و دیگری گزینه آمریکایی به معنی تهاجم مستقیم نظامی و اشغال زمینی .


پایان بخش اول ، 31 فروردین 1390